#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_38
نشستن جلو در و از خنده افتادن رو زمین.
خسرو: لاله پا انداخت، اون بدبختم کله ملق زد. وای خدا! مردم ازخند!.
خوش به حالشون! چه قشنگ می خندن!همیشه دوست داشتم از ته دلم قهقهه بزنم، اونقدر که اشکم دراد، ولی خیلی کم این اتفاق میفته. هه! در مقابل خنده ی اینا من فقط یه لبخند زدم. با بالا پایین شدن تختم سرمو کج کردم دیدم لاله نشسته کنارم. خسرو هم بالا سرم وایساده دارن نگام می کنن.
-چیه؟ چرا اینجوری نگاه می کنین؟
خسرو: تند، زود، سریع بگوچته؟
-من؟ من که چیزیم نیست.
لاله: تو غلط کردی. تو یهویی ریختی بهم ، چته؟
-دیوونه این به خدا. من هیچیم نیست، شما مشکل دارین.
به پهلو خوابیدم و پشتموکردم بهشون.
خسرو: همون، بیخود نیست ناراحتی! دلت تنگ شده واسه خانوادت!
برگشتم باتعجب نگاش کردم، دیدم گوشیم تودستشه. خداروشکر حداقل با این بهونه دست از سرم برمی دارن.
-چیه مگه؟ تو دلت واسه آرش جونتون تنگ نمیشه؟
خسرو: وای نگو دلم براش یه ذره شده! کی این دو روز تموم می شه؟
لاله باشیطنت گفت:
romangram.com | @romangram_com