#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_37
-چیه، دلتون واسم تنگ شده؟
-پس چی؟ معلومه! مگه من چند تا یاسمین بانو دارم.
وقتی اینجوری حرف میزد، دلم غنج میرفت.
-منم دلم واستون تنگ شده. نگران نباشین، امروزدوشنبه است. دو روز دیگه صبرکنین حله. راستی، امروز قراره بریم کوه بابچه ها!
-مراقب خودت باشیا!کتونی پات کن یه وقت نخوری زمین بدبختم کنی.
-نگران نباشین، حواسم هست.
-باشه بابا. من قطع میکنم، توهم به کارات برس. بازم می گم مراقب باشیا!
-چشم،مرسی که زنگ زدین.
-خوش بگذره بابا، خدافظ.
-ممنون بابا، خدافظ.
گوشیو قطع کردم. کاش می دونست حاضرم کل دنیامو بدم تا یک دقیقه بیشتر باهاش حرف بزنم!رفتم تو گالریم. عکس مامان بابام که خودم و یگانه هم کنارشون بودیم رو آوردم. زوم کردم رو عکس. یکی یکی عکسارو بادقت می دیدم. وقتی نگام افتاد توچشای مامانم، یه قطره اشک از گوشه چشمم افتادپایین. احساس کردم صدای سروصدای بچه ها داره میاد. سریع اشکمو پاک کردم که همون موقع در باز شد ولاله های پرپر اومدن تواتاق. معلوم نیست چی دیده بودن که داشتن از خنده غش می کردن.
خسرو: وای، یاسی!منیژ... منیژه...
دوباره از خنده ریسه رفت.
لاله: نبودی، منیژه خورد زمین.
romangram.com | @romangram_com