#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_34

نمی خواستم برم کلا تو اکیپی که توش پسر باشه. حال نمی کنم! می دونستم اگه بگم نه این لاله های پرپر پوستمو می کنن! بنابراین گفتم:

-باشه، میام.

پسره: خوشحال می شیم. پس منتظریم.

باگفتن بااجازه رفت.

به محض اینکه از کلاس رفتیم بیرون، خسرو گفت:

-جون! کوه، گردش، عشق و حال. وای چه حالی بده!

-من نمی خواستم بیام.

لاله: توغلط کردی! مثلا واسه چی؟

-واسه اینکه با پسرجماعت حال نمی کنم.

خسرو: شاتاب بابا! واسه من اِفه میاد.

یه پوف کش دارکشیدم. اگه می دونستن چرا نمی خوام بیام، عمرا بهم حرف می زدن. یه تاکسی گرفتیم و رفتیم خوابگاه. ساعت دوازده ونیم بود.

لاله: بچه ها، زود لباساتونو دربیارید بریم آشپزخونه که ته دیگا دارن از دوریه ما خودکشی می کنن! بدویین تا سه بایدبریم.

خیلی زود لباسام رو عوض کردم. یه شال صورتی کمرنگ پوشیدم و بالاله های پرپر رفتیم آشپزخونه. پامونو که گذاشتیم تو آشپزخونه، خسرو داد زد:

-یوهــو! زلزله ها وارد می شوند.


romangram.com | @romangram_com