#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_33

-امانی برروی زمین نمانی.

ودوباره سیل خنده افتاد توکلاس. وقتی استاد نمانی، ببخشید امانی! درسش رو داد وگفت کلاس تمومه، ماهم داشتیم می رفتیم که صدای همون پسره رو شنیدم که صدام کرد:

-خانوم کریمی؟

برگشتم.

-بله؟

- قراره امروز بعدازظهر با یه سری از بچه ها بریم کوه. پایه این؟

خواستم بگم نه که لاله گفت:

-آره، چرا که نه؟ ما همیشه پایه ایم. ساعت چند؟

پسره: ساعت سه بیاید جلوی دانشگاه؛ ازهمونجا میریم.

خسرو: حالا کیا میان؟ چند نفر هستیم؟

پسره: یه چهارده، پونزده تایی میشیم. اکثرا هستن.

-ببخشید یه لحظه اجازه بدین! من نمی تونم بیام.

لاله:یعنی چی؟ باید بیای!

پسره: درست می گن یاسمین خانوم. بدون شما که صفایی نداره، لطفا رد نکنین.


romangram.com | @romangram_com