#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_35
نیلوفر از ته سالن داد زد:
-وای، قوم مغول اومدن دوباره!
لاله: بیشین مینیم باو!
نشستیم سر میز. بچه ها داشتن باهم حرف می زدن، ولی من انگار اصلا اینجا نبودم. مش رجب غذامو دادبهم. بچه ها شروع کردن به خوردن، ولی من فقط با ماکارونیم بازی می کردم. باصدای منیژه به خودم اومدم:
-یاسی، یاسی؟
باگیجی برگشتم نگاش کردم. چندتا بچه ها داشتن نگام می کردن.
منیژه: چرا غذاتو نمی خوری؟ پکری انگار.
-هان؟ من؟نه!
لاله زیرگوشم آروم گفت:
-چی شده یاسی خانوم؟ نبینم توفکری!
-چیزی نیست. من گرسنم نیست میرم بالا خستم. میخوام استراحت کنم.
قبل اینکه بزارم لاله حرفی بزنه از سر میز بلند شدم و ازسالن رفتم مستقیم سمت اتاقم. وقتی رفتم تواتاق درو بستم و رفتم نشستم رو تختم. احساس خفگی می کردم. در بالکنو هم بازکردم و برگشتم سرجام، ولی این بار درازکشیدم. نگامو دوختم به سقف. گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم، شماره بابا بود. بادیدن اسمش یه لبخند زدم وجواب دادم:
-سلام بابای گل خودم!
-سلام یاسمین بانوی خودم. خوبی بابا؟
romangram.com | @romangram_com