#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_31
-منظورش همون عشقشه ها.
این بار سه تایی خندیدیم.
-بچه ها ما امروز دیگه با کی داریم؟
لاله: استاد اَمانی.
-امانی برروی زمین نمانی.
یه لحظه سکوت شد. نگاه هرسه تامون می چرخید بین هم. دوباره عین بمب منفجر شدیم.
-حالا کی هست؟
خسرو: پاشین بریم که کلاس الان شروع میشه.
بلند شدیم رفتیم سرکلاس. تقریبا همه بودن.
-چاکریـم!
صدای یه پسره ازته کلاس اومد:
-مابیشتر!
-ایـــــــــش!
نشستیم سرجاهامون. امانی اومد. یه مرد پنجاه ساله و لاغر. رفت نشست سرجاش. یواش گفتم:
romangram.com | @romangram_com