#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_3

-یکشنبه چطور؟

-همینطوری

میگه همینطوری، ولی من که از نگاه ناراحتش می دونم داره غصه میخوره که حالا باید صبرکنه که من چهارشنبه برگردم.رفتم رو صندلی کناریش نشستم؛ دستموگذاشتم رو دستش ، سرشو بلند کرد و نگاه مهربونش خورد تو نگاه من!

-الهی قربونت برم چرا اینقدر ناراحتی؟

-نباشم؟

-باباجون به خدا منم سختمه، ولی خوب چیکارکنم؟! مگه نگفتی میخوام یه مهندس تحویل جامعه بدم؟ مگه نگفتی میخوام به دخترم افتخارکنم؟ مگه خودت اینارو نگفته بودی؟ پس چرا هم منو هم خودتو ناراحت می کنی هان؟

بابا پیشونیمو ب*و**سید و درحالی که رگه های ناراحتی هنوز تو صداش بود وسعی در پنهان کردنش داشت، گفت:

-چرا بابا، تو اگه تو هر شرایطی هم باشی من بازم بهت افتخارمیکنم.

-قربونت برم!

-خدانکنه، حالا زودتر صبحونت روبخور که می خوام ببرمت ترمینال. بدو! وقت نیس.

-چشم.

بقیه صبحونم‌ رو سریع خوردم و از بابا تشکرکردم. خواستم میز رو جمع کنم که بابا نذاشت و گفت که برم آماده شم. منم سریع رفتم تو اتاقم ولباسام رو تنم کردم.

یه بار دیگه برگشتم و به اتاقم نگاه کردم. چشمم خورد به قاب عکس مامان و بابا که کنار هم بودن و با عشق دست هموگرفته بودن و لبخندمیزدن! رفتم جلو از روی میز برداشتمش به خودم نزدیکش کردم و بهش یه ب*و**سه زدم! دوباره به عکس مامان نگاه کردم! بغض لعنتی دوباره اومده بود سراغم، ولی نه! الان نه! اصلا وقتش نیست! نبایدگریه کنم! من نباید گریه کنم! با لبه ی چادرم اشکایی که توچشمم جمع شده بودن رو پاک کردم و قاب رو گذاشتم سرجاش واز اتاق اومدم بیرون.

بابا:بریم دخترم.


romangram.com | @romangram_com