#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_2
بعد اینکه بابا از اتاق رفت بیرون، روتختم نشستم دستموفروکردم توموهای بهم ریختم و یه تکونی بهشون دادم.
- اه کی حال درس داره آخه؟! من نمی دونم این مصوبه درس درس تاپیروزی رو کی بیان کرده! ایش!
منظورش همون جنگ جنگ تاپیروزیه، منتها الان ازخواب بیدار شده یکم منگه.
ازتختم اومدم پایین. رفتم جلوآینه موهامو که تا آرنجم میرسید رو به نرمی شونه زدم و با کش جمعشون کردم بالا. تختم رومرتب کردم واز اتاق رفتم بیرون. داشتم میرفتم سمت دستشویی که صدای بابام روشنیدم!
-چه عجب یاسمین بانو!
عاشق این یاسمین بانو گفتناشم.
-چاکریم!
-مابیشتر!
خندیدم و رفتم دستشویی. بعد اینکه صورتم رو باحوله خشک کردم، رفتم بیرون وپیش به سوی صبحونه!
-بشین بابا، برات چایی بریزم.
خواست بلند شه که سریع گفتم:
-نه نه، بشین خودم میریزم!
چاییمو ریختم و نشستم سرمیز درست روبه روی بابا.
-امروزچندشنبه بود بابا؟
romangram.com | @romangram_com