#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_1
خلاصه:
"سرنوشت بامن چه کرد؟مگه من درحقش چیکارکرده بودم؟مگه تاحالا بهش بدی کردم؟مگه تاحالا دورش زده بودم؟من که تا الان مطابق با میل اون زندگی کردم؛ پس چرا هرچی بیشتر پیش میرم بیشتر تو منجلاب زندگیم غرق میشم؟چرا هرچی بیشتر دست وپا میزنم نمیتونم خودمو ازتوش دربیارم؟وای خدادارم دیوونه میشم ،دارم تموم میشم،دارم ذره ذره آب میشم،پس توکجایی ؟مگه نگفتی هرچی ازم بخواین بهتون میدم؟مگه نگفته بودی خواسته ها ونیازهامون رو به توبگیم ؟پس چرا من هرچی از تومیخوام برعکسش روبهم میدی چرا خدا ؟مگه من چی ازت خواسته بودم جزاینکه ..."
داستان درمورد یه دختره که اسمش یاسمینه .مادرش رودوسال پیش ازدست میده و حالا خودشه و بابایی که بعدازفوت مادرش اوضاع قلبش اساسی خرابه ویه خواهربزرگتر که اسمش یگانه است وازدواج کرده. خودش و تنهاییش، خودشه و غم ازدست دادن همدمش، سنگ صبورش مادرش...
یاسمین تا الان توزندگیش مشکل داشته ولی با وجود مادرش اون مشکلا چیزی نبودن، ولی ازوقتی مادرش رفته اون دنیا حتی کوچیک ترین مشکل براش بزرگترین مشکله ؛ چون مادرش همیشه حامیش بود، دلگرمیش بود، همه چیزش بود .بااین وجود پدرش هم واسش کم نمیزاره، خواهرش هم همینطور.ولی بازم با اینکه یاسمین خیلی دوسشون داره، بازم نمیتونه با اونا جای خالیه مادرش روپرکنه.
این یاسمین خانوم الان بیست و یک سالشه؛ ولی با این سن کم کلی خط قرمز داره واسه خودش! مثلا اینکه زیاد با پسرا گرم نگیره ؛ چون کلا ازجنس مخالف خوشش نمیاد؛ یااینکه هیچ وقت عاشقشون نشه چون قبلا از یکی شون ضربه خورده وهمین ضربه باعث تکونی به کل زندگیش میشه.همین ضربه باعث میشه یاسمین از این رو به اون رو بشه. یاسمینی که پربود از حس لطافت ودلسوزی حالا شده یه دختر الکی خوش و حتی بیخیال!
دختری شده که دلش رو تو بیست و یک سالگی کرده مثل یه دل سی ساله وفقط و فقط به خاطر اینکه از یکی که فکرمی کرده دوسش داره ضربه خورده.اینکه میگم بیخیال والکی خوش نه اینکه هیچی واسش مهم نباشه ها! نه! یعنی اینکه همه چیو می ریزه توخودش وفقط به خاطر اوضاع بد پدرش ونگرانی های خواهرش شده یه دختر مثلا شاد وسرخوش که جلوی همه حتی غریبه هاهم خودشو دختری شیطون نشون می ده تاحتی غریبه هاهم متوجه غرور از دست رفته و ترک های قلبش نشن.اون همه ی غماش روریخته تودلش و فقط و فقط تو تنهاییشه که می تونه یکمی، فقط یکمی با گریه خودش رو تخلیه کنه.یاسمین غماش روبه هیشکی نگفته حتی باصمیمی ترین دوستاش.
سرنوشت با این دخترکاری میکنه که یه تکون دوباره به زندگیش می خوره که حتی ازضربه اولم واسش سخت تره چون این بار...
با احساس اینکه یکی داره موهامو ناز می کنه چشمامو باز کردم. بابا بود که مثل همیشه با لبخند زل زده بود تو چشمای من.
-سلام بابا
بابا:سلام به روی ماهت، پاشو بابا آماده شو تا دیرت نشده. بدو من سفره رو پهن کردم.
-وای بابا! ولم کن توروخدا، خوابم میاد!
-پاشو دختر، تنبلی نکن!اتوب*و**س راه میوفته ها!
درحالی که داشت می رفت بیرون گفت:
-من چایی رو می ریزم. دیرنکنی سرد بشه. بجنب، یالا دختر!
romangram.com | @romangram_com