#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_28
خسرو: چی شد یاسی؟ مشروطی نه؟
لاله: راستشو بگو، دوساعت تو بودین چیکار می کردین ناقلا؟
-به شماها ربطی نداره.
بدون اینکه محلشون بدم، رامو کج کردم رفتم اون طرف. داشتم می رفتم سمت درخروجی که یهو دست یکی دورم حلقه شد. یاخسروئه یا لاله دیگه.
-ولم کن، تو روز روشن در مَلا عام، می خواین منو بدبخت کنین بی آبروها!
صدامو نازک کردم، گفتم:
-گمشید بی آبروهای سه تانقطه. اِوا، خاک عالم!کمک کمک، به دادم برسین اینا می خوان منو...
-اتفاقی افتاده؟
برگشتم دیدم سهرابیه که از تو ماشینش داشت مارو نگاه می کرد. نمی دونم دست کدومشون دورم بود. ولی سریع دستاشو بازکرد. کثافتا داشتن پشتم ریز ریز می خندیدن.
-نه استاد سهرابی، چیزی نیست. شما بفرمایید.
یه بوق زد برامون و رفت. برگشتم سمتشون. تا چشماشون خورد بهم، زدن زیرخنده.
-می خندین؟ آبرو واسه من نذاشتین!
افتادم دنبالشون. اونام می خندیدن و فرارمی کردن. از بین دخترا و پسرا رد می شدیم و داد می زدیم.
-صبرکنین تا به لاله های پرپر تبدیلتون کنم که دیگه آبروی منو نبرین.
romangram.com | @romangram_com