#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_24
بعدم آروم گفتم:
-بلند نشه انشاء الله!
بچه ها قهقهه میزدن. پسره نفسش رو با فوت داد بیرون و گفت:
-می شه بفرمایید چرا باور نمی کنین من سهرابی ام ؟ به نظر شما سهرابی چه شکلیه که من نیستم؟
-به نظر من سهرابی یه پیر خرفت چاقالوی سیبیلوی بداخلاقه!
باور کنین اون لحظه پسره قرمز شده بود، نمیدونم چرا؟ بچه ها هم که ولشون کن! صدای خندشون تا اون سردنیا می رفت! پسره رفت سرجای اولش، منم باخیال راحت گرفتم دوباره به شکل اولم شروع کردم چرت زدن. خوابم نمی برد، ولی لامصب یه حالی میداد. این پسره هم که نمی دونم چه فکی داره، همش یه ریز فک میزنه. نیم ساعت گذشت. هم اکنون چرت می زدم، ولی یه چیزی رومخم بود. اونم صدای این استاد الکی بود. یهو قاطی کردم! همونطور که خوابیده بودم، داد زدم:
-اَه فکت در نگرفت استاد الکی؟! میخوام بخوابما، ایش.
پسره یه لحظه ساکت شد، ولی از رونرفت. بدون اینکه چیزی به من بگه، با ماژیکش چندبار زد رو میز که بچه ها دست از خنده بردارن. دوباره شروع کرد به فک زدن. بعد از نزدیک یک ساعت ونیم، بالاخره گفت کلاس تمومه! فقط موندم اینا چه جوری دانشجو شدن. تواین مدت یا می خندیدن، یا به حرفای این پسره گوش می دادن. کیفم رو انداختم رو دوشم. داشتم می رفتم که دوباره صدای استاد الکیمون بلند شد:
-خانوم شما لطفا صبرکنید.
اهمیتی ندادم و دوباره راه افتادم، ولی از رو نرفت!
-خانوم باشمام! میگم وایسید کارتون دارم.
وایسادم برگشتم سمتش.
-بفرمایید، میشنوم.
-لطفا بیاید اینجا
romangram.com | @romangram_com