#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_25
یه پوف کشیدم و رفتم جلو. انگار منتظر بود بچه ها برن بیرون. برگشتم به بچه ها نگاه کنم که چشمم خورد به اون لاله های پرپر. خدامرگتون بده من راحت شم. هی به پسره اشاره میکردن و دستاشون رو می بردن زیرگلوشون که ینی پخ پخ! منم بهشون دهن کجی کردم و روموکردم اونور. وقتی همه رفتن بیرونو درو هم بستن به پسره نگاه کردم که ینی بنال. پسره خیلی ریلکس کارتشو درآورد و گرفت جلوم. ازش گرفتم.
-محمدسهرابی!
دوباره بهش نگاه کردم!
-خب مبارکه! منم یکی از اینا دارم!
منظورم به کارت ملیش بود. یه نیشخند زد وگفت:
-ببینید خانوم محترم! مثل اینکه اونقدر خوابتون میاد که بازم با دیدن کارت شناساییمم نفهمیدید من همون سهرابی، استادجدیدتونم.
وباره به کارت نگاه کردم، ولی باتعجب!
یه بار دیگه اسمش رو خوندم. چشمام گرد شده بود.
-ولی… چیزه! آخه بهتون نمی خوره.
-می شه بفرمایید چرا؟
-خب اولا که فکر می کردم یه پیر خرفت چاقالویید که مثل اون جلسه کپیدین توجاتون…
خاک به سرم چی دارم می گم. دستپاچه شدم اساسی! مثل اینکه اونم فهمید، خندید و گفت:
-خب دلیل دوم؟
-اینکه بهتون نمیخوره. خب بهتون میاد بیست و دو سه سالتون باشه!
romangram.com | @romangram_com