#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_21
من که به حرفت گوش دادم، پس چرا تو بدقولی کردی؟!
چرا نیومدی؟! چرا مراقب خودت نبودی؟!
آره مامان، چرا،چرا،چرا؟
اشکام پشت سرهم میومدن.چرا بدقولی کردی؟ مگه خودت نگفته بودی آدم بدقول جایی پیش خدا نداره؟پس تو چرا بدقولی کردی؟
توکه اینقدر با خدا بودی، تو که اینقدر خوب بودی، آخه چرا؟
دلم برات تنگ شده! خیلی زیاد! مامان کاش بودی! کاش تنهام نمیذاشتی! کاش هیچ وقت نمی رفتی پیش خدا.
کجایی ؟ صدامو اصلا میشنوی؟ اصلا حواست به من هست؟ خودم جواب خودمو می دادم! نه، نیست نیست. اگه بود حداقل می اومد به خوابم! اگه حواسش بهم بود، الان که دارم گریه می کنم می اومد و بغلم می کرد!اگه حواسش به من بود...
به هق هق افتاده بودم.جلو دهنمو گرفتم و کناردستمو گاز گرفتم که صدام بلند نشه. از شدت بغض به خودم می لرزیدم. اونقدرگریه کردم و با مامانم حرف زدم که کم کم داشت سپیده میزد و صبح می شد. آروم رفتم تو اتاق، به لاله و خسرو نگاه کردم. یه نیشخند زدم! خوش به حالشون، فارغ از هرچیزی راحت خوابیده بودن. افتادم روتخت خوابم. پتو رو بالا سرم کشیدم و به ثانیه نکشید که خوابم برد.
احساس کردم یکی داره بالا سرم جیغ میزنه. آروم چشمامو بازکردم، لاله بود.
-یاسـی! بلندشو ،گمشو دیرمون میشه. یاســی!
-ای زهرمار! می خوام بکپم، گمشو خوابم میاد.
خسرو: یاسی خره پاشو گمشو، امروز با سهرابی داریما!معلوم نیست کی هست! بیچاره، دیرکنیم یه وقت دیدی بدبختمون کردا!
-می خوام بخوابم، شمام خفه شید.
لاله: به درک
romangram.com | @romangram_com