#استاد_دوست_داشتنی_من_پارت_20
-به اینم میگم خسرو، چون فامیلیش خسرویه.
منیژه: چه جالب! هرکی نفهمه فک میکنه طرفت پسره؛ همچین که میگی خسرو!
همون موقع خسرو صداش رو کلفت کرد و یه ژست لاتی به خودش گرفت وگفت:
-پس چی فک کردی منیژخانوم!؟ خو پسرم دیگه!
بعدم چپ چپ نگاش کرد وگفت:
-ببین آبجی! رژ قرمز می زنی میای بیرون حواست باشه ها!
هر پنج تامون خندیدیم.
دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد. شاممونم خوردیم و اومدیم تو اتاق. لاله ها خوابیده بودن. به ساعت نگاه کردم. دو و نیم نصفه شب بود. رفتم تو بالکن گشتم دنبالش که کنار ماه گیرش آوردم. بهش لبخندزدم. نشستم تو بالکن. پاهاموگرفتم تو بغلم و دستامو روش گره زدم، تکیمو دادم به دیوار و محوش شدم. عادت داشتم شبا قبل از خوابم برم باهاش حرف بزنم وگرنه غمباد می گرفتم.
وقتی بچه بودم و مادربزرگم فوت کرد، مامانم بهم گفت وقتی کسی می میره ومیره پیش خدا، تبدیل می شه به یه ستاره. بعدم یه ستاره درخشانو بهم نشون داد وگفت: اوناهاش اون مادربزرگته!
حالا مامان خودمم تبدیل شده به یه ستاره! رفته پیش خدا. شنیدم خدا آدمای خوبو زود می بره.
کاش منم اونقدر خوب بودم که الان پیش مامانم بودم و می شدم یه ستاره واسه خودم. دوباره بهش نگاه کردم، درخشان تر از همه ستاره های دیگه بود. پس اون مامان منه!
مامان چرا بدقولی کردی؟!
مگه نگفتی برو منم بعدا میام؟!
مگه نگفتی برو مراقب خودت باش؟!
romangram.com | @romangram_com