#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_99

-لباس مناسب داری یا نه؟البته جشن مفصلی نیست در واقع یک مهمانی کوچک است توی اپارتمان خودش ...

بهار ته سیگارش را توی جاسیگاری له کرد

-میشه من نیام؟

-نه امشب قرار گذاشتیم هر کی تو قمار برد شب را با او بگذرانی

جایی در قلب بهار تیر کشید.یکی از لباسهای دکلته اش را پوشید اه بهار چه زیبا شدی بهش بگو سبزی بهار پر کشید به او بگو تو باعث این فساد و تباهی هستی ولی نه به حال او چه فرقی می کند او می خواست به عشق و کیف خودش برسد مرگ و نیستی من فرقی به حال او ندارد.فکر کرد:بهار را تو کشتی امید تو کشتی.

امید با بی صبری منتظر امدن مهمانها بود جزو نخستین مهمانها سامان بود که دعوت کردامید که سه روز سخت و طاقت فرسا را در تبریز سپری کرده بود انگار از قفس رعا شده بودتا در فضای سنگین تهران خودش را دید نفس عمیفی کشید و اخیش بلندی گفت.او بیش از همه انتظار امدن بهار را می کشید عجیب بود نمی خواست به خودش بقبولاند که دلتنگ بهار است و تا چه حد پشیمان است از اینکه خودش او. را به دیگری واگذار کرده.هیچ کدام از دوستانش نتوانست جای بهار را بگیرد اگرچه هنوز هم نمی توانست بتور کند این احساس احمقانه عشق نام دارد اما در خلوت خودش اعتراف می کرد که چقدر به بهار نیاز دارد دوستانش یکی یکی از راه می رسیدند و طبق قولی که داده بودند هیچ کدام دختری را با خود نیاورده بودند سامان و بهار با تاخییر امدند امید تا چشمش به بهار افتاد قلبش به تپش افتاد بهار چون خودش را تنها دید از امدن پشیمان شد بهار که نگاه مشتاق امید را روی خودش می دید سعی می کرد با بی اعتنایی هرچه بیشتر با دیگران حرف بزند و بخندد ترجیح می داد با او هیچ کلامی نگوید و ا. در التهاب بسوزد.پس از شام بساط مشروب چیده شد.امید لب به مشروب نزد.

کامی میز را خلوت کرد و دو گروه چهار نفره تشکیل داد که با هم ورق بازی کنند امید از همان ابتدا خودش را کنار کشید و ترجیح داد گوشه ای بنشیند و به بهار نگاه کند.بعد از مدتی بهار حوصله اش سر رفت از جا برخاست و به طرف پنجره رفت برنده های دو گروه مشخص شدند کامی و پیام باید با هم مسابقه می دادند بهار به امید نگاه کرد که بیرون را تماشا می کرد غکر کرد:چرا در رقابی شرکت نکرد یعنی هیچ میلی به من ندارد یعنی همان یکی دو ماهی که در کنارش بودم بسش بود و دیگر هیچ.همه داشتند دست می زدند و سوت می کشیدند بهار برگشت طرفشان امید هم همینطور کامی داشت می رقصید و چای ک.بی می کرد پیام قیافه بازنده ها را داشت امید نگاه دردمندی به بهار انداخت فقط در ان لحطع بود که نگاهشان با هم تلاقی کرد یکی نگاهش ارزومند و حسرت امیز بود و ان یکی خاموش و یرد و بی اعتنا.

امید خودش را روی مبل رها کرد و سرش را انداخت پایین ساعت از یک بامداد هم گذشته بود دست بهار را که در دست کامی دید چنگی بر موهایش انداخت و سرش را به پشتی صندلی تکیه زد

بیرون تازه برف شروع بع باریدن کرده بود پیام گفت:چه شب داغی پیش رو داری کامی

کامی خندید سامان وبقیه هم خندیدند فقط بهار نخندید نگاهش هنوز به امید نیشخند می زد شب به خیر ارامی گفت و به دنبال کامی از اپارتمان رفت بیرون امید تا به خودش امد همه رفته بودند و خانه اشفته و بهم ریخته رها شده بود.



بهار صد هزار تومان گذاشت لب

تاقچه و نگاهي به مادرش انداخت

romangram.com | @romangram_com