#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_98


بهار اب رابست و حوله را دور خودش پیجید

-تو چرا با من لجبازی میکنی؟امشب باید بروی هتلی که من می گویم

-حالا که سر حال به نظر میرسی می دانم که فقط می خواهی مرا حرص بدهی

-نه...فقط حوصله اش را ندارم امشب می خواهم استراحت کنم

-حوصله دارم و ندارم و از این حرفها نداریم بابا جان دیروز برناکمه ریزی کردم و ان بنده خدا به عشق امشب رفت هتل والا کلی ایتجا فامیل و دوست دارد.

بهار همراه با پوزخند عصبی گفت:کدام بنده خدا خوب امشب نمی توانم گفتم که حال و حوصله اش را ندارم.

سامان با فریاد گفت:بیخود کردی حالش را نداری من کلی ازت سفته دارم وادارم نکن از انها استفاده کنم فهمیدی؟

بهار با بغض گفت:همان سفته هایی که در حالت مستی از من گرفتی؟

-اره همان سفته ها را می گویم حالا چه می گویی؟

بهار سر تکان داد و با این تکان چند قطره اشک از گوشه چشمانش فرو کرد.

-بهار امشب همه مهمان امیدیم.

بهار لحظه ای گر گرفت فکر کرد:نباید بروم حوصله رقص و جشن و خوشی های الکی را ندارم


romangram.com | @romangram_com