#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_96


ان شب بهار ميان كابوسي تلخ و كشنده دست و پا مي زد و براي اينكه به چيزي نينديشد همراه با فاسقش چند گيلاس نوشيد و در نهايت بيهوش روي تخت افتاد.همان شب اميد پريشان احوال در اتاقش قدم مي زد فكر مي كرد و قدم مي زد و گاهي سرش را به پنجره اتاقش مي چسباند و اه مي كشيد.

-سلام ابجی بهار چه خوب کردی امدی دیگه داشتم از دلتنگی میمردم.

بهار صورت بنفشه را بوسید و اسباب بازی های را که برایش خریده بود به دستش داد

-من هم همینطور عزیز دلم مامان میاد به دیدنت؟

بنفشه جعبه اول را باز کرد و عروسک سخنگو را در اغوش کشید و گفت:چرا هر روز میاد دیدنم وای چه عروسک خوشگلی...

-همه را باز کن.

بنفشه با گفتن اینها هم مال من است سراغ کادوهای بعدی رفت و یک یک به انها را با شور گشود از دیدن ان همه عروسک و بازی های فکری به وجد امده بود صورت خواهرش را بوسید

-اینجا با وجود این همه بچه باز هم حوصله ادم سر میرود چند روز دیگر سرماخوردگیم خوب می شود چقدر باید در قلنطینه باشم

دخترکی در حال دویدن جلوی بهار افتاد او به کمکش شتافت با ملاطفت گفت:عزیزم مواظب باش

دخترک به رویش خندید دوباره شروع به دویدن کرد

-می دانی اجی بهار دیروز یکی از بچه ها که من ندیده بودمش مرد سه چهار سالش بود از خانم پرستار

پرسیدم زیادی سرما خورده بود؟گفت اره من هم میترسم زیادی سرما خورده باشم...


romangram.com | @romangram_com