#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_91
-تعجب می کنم این کوچه های تنگ را با ماشین من چطور رانندگی کردی؟
بهار چیزی نگفت و در را باز کرد امید از بی اعتنایی بهار داشت خونش به جوش می امد بهار ضربه ای به در نواخت و نمیدانست امید چرا حرکت نمی کند امید که در انتظار تعارفی خشک و خالی از طرف بهار بود وقتی با سردی او متوجه شد انگار دلش زخم خورد خواست دنده عقب بگیرد که دید در باز شد کنجکاوی نگذاشت پایش را بگذارد روی پدال گاز بهار کسی را در اغوش گرفت امید از این زاویه تنها نیم رخ دختر بچه ای را دید که هیچ شباهتی به بهار نداشت سمتوجه شد و بهار و دختر بچه به او نگاه می کنند سوییچ راچرخاند ماشین خاموش شد دید دختر بچه به طرف اتومبیل می اید دستپاچه از ماشین پرید بیرون هنوز به هیچ چیز فکر نکرده بود که دختر بچه خودش را پرت کرد در اغوش او امید حیرت زده به نگاه اشکی بهار نگاه کرد و بر موهای دختر بچه چنگ انداخت حس غریب باعث شد امید نسبت به ان بچه محبت کند دخترک سر از اغوش او برداشت و چشمان تیله ای اش را به چشمان خوشرنگ امید دوخت
-خیلی دلم می خواست شما را ببینم اقا امید ابجی بهار خیلی از شما تعریف کرده چه خوب کردید امدید دیدن ما..تا امید به خودش بیاید و حرفی بزند بهار خطاب به خواهرش گفت:بنفشه جان اقا امید کار دارد باید بروند اذیتش نکن.
بنفشه با بغض گفت:ولی اخه..
-همین که گفتم زیر باران خوب نیست بایستیم خیس مس شویم و ممکن است سرما بخوریم.
بنفشه صورت امید را بوسید و از او خواست او را بگذارد پایین بنفشه از امید خداحافظی کرد و دوید به طرف خواهرش.بهار بنفشه را هل داد تو و برگشت نگاهی به امید انداخت فکر کرد:خداحافظی زیر باران چه غم انگیز است.
بهار ارام گفت:خداحافظ که خودش هم نشنید در را پشت سر خودش بست و سرش را بلند کرد و به اسمان ابری و بارانی زل زد.امید زیر باران ایستاده بود احساس پیچیده ای بر وجودش چنگ انداخته بود.نشست توی پشت فرمان دنده عقب که می گرفت چند قطره باران دوباره بر صورتش نشست باران اشکی که نمی دانست از کدام ابر دلتنگی سرازیر شده است.
بهار از سلان سرد مادرش دچار لرز خفیفی شد بنفشه از سر و کولش بالا میرفت
-وای چقدر خوش قیافه بود چه چشم های قشنگی داشت مامان ندیدی ابی ابی ابی.خیلی پر رنگ.وقتی بوسیدمش بیشتر از من خوشش امد کاش می امد و بیشتر می دیدمش و بیشتر با هم حرف میزدیم
بهار با لحنی که او را ناراحت نکند گفت:بنفشه جان این حرفها را بگذار واسه بعد من چند روزی اینجا پیش شما مهمانم راستی تو چرا امروز نرفتی مدرسه؟
-سرما خورده ببودم..سه چهار روزی است که مدرسه نمی روم..
-سه چهار روز و با تعجب رو به مادرش گفت:چرا مادر؟
مادر خیلی کوتاه گفت:دکترش بهش استراحت داده.
romangram.com | @romangram_com