#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_90
-هیچ ناراحت نیستم تازه خیلی هم خوشحالم سوییچ را چرخاند. کاش می رساندمش.
تازه باران گرفته بود و تاکسی های پر مسافر از مقابل بهار می گذشتند بهار خودش را درهم می فشرد تا گرم شود امید بخاری ماشین را روشن کرد.
-ولش کن به من چه سردش است تاکسی نمی ایستد یا باران می بارد.
پا گذاشت روی پدال گاز نمی دانست چرا دارد دور می زند بهار گاهی دستهایش را می مالید به هم و می برد جلوی دهانش و رها می کرد امید محکم کوبید روی ترمز اخر حریف دل خودش نشد دنده عقب گرفت و مقابل بهار ایستاد بهار او را دید که بی اعتنا از مقابلش گذشت اما نمی دانست چرا دوباره دنده عقب گرفت سعی کرد بی اعتنایی کند.
-بهار سوار شو برسانمت.
-با تاکسی می روم مزاحم شما نمی شوم.
امید در جلو را باز کرد.
-لجبازی نکن می رسانمت زیر این باران تاکسی گیر نمی اید.
بهار فکر کرد:دلش به حالم سوخت .چه عجب از ان دل سنگ!و ناچار سوار شد امید نگاهی به چهره بهار انداخت که سوز و سرما لبهایش را سرخ کرده بود فکر کرد:در این حالت زیباتر شده
-نشانی را به من می گویی؟
بهار در حالیکه زل زده بود به شلوغی ارام و شمرده نشونی را داد و برای اینکه مجبور نباشد با او صحبت کند خودش را در هم کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت امید لب باز کرد چیزی بگوید که دید چشم های بهار بسته است فکر کرد:حق دارد شاید بهش بد کردم..
بهار با متوقف شدن اتومبیل چشمهایش را از هم گشود .
romangram.com | @romangram_com