#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_9

-نه عزیزم نمی شود.

-حالا کجا می روی ابجی؟

بهار خیره به چشمهای برادرش با خنده گفت:نمیدانم؟اگر داداشم اجازه نده من پا از این خانه بیرون نمی گذارم.

لبخند مردانه ای گوشه ی لب بهزاد نشست او به لحن شوخ خواهرش عادت داشت و از اینکه برای او احترام قائل بود احساس بزرگی و مردانگی به او دست میداد.همانطور که لب حوض نشسته بود با لحن خیلی جدی گفت:طوری نیست فقط زود برگرد

بهار به طرفش پرید و خنده کنان صورتش را بوسید

-فدای تو برادر خوبم دوستت دارم یه عالمه

بهزاد گونه ی تر و ماتیکی اش را پاک کرد و با بد خلقی گفت:اینها چیه به خودت می مالی؟تو که همین جوریشم خوشگلی.

بهار زل زد به صورت برادرش و با مهربانی گفت:راست می گویی؟همین طوری قشنگم؟

-یعنی خودت خبر نداری؟وقتی توی محل راه میروی مردم صف می گشند تو را نگاه کنند.

بهار از لحن برادر کوچکش که بوی تعصب میداد خنده اش گرفت اما برای اینکه به او برنخورد جلوی خنده اش را گرغت و گفت:جدی؟خبر نداشتم اخه می دونی داداش من همیشه سرم را پایین می ندازم و خبر ندارم مردم برای دیدن من صف کشیده اند ولی با این وجود چشم من بعد ارایش نمی کنم حالا بخند تا من بروم.

بهزاد نگاهی به بهار انداخت و به رویش لبخند زد.بهار دوباره صورت برادرش را بوسید و پس از خداحافظی و شنیدن بوق ماشین جواد از خانه زد بیرون.

جواد کت و شلوار پوشیده بود.در جلو را باز کرد بهار پیش از اینکه سوار شود نگاهی به کوچه انداخت خنده دار بود که به دنبال مردمی می گشت که برای دیدنش صف کشیده بودند.

جواد گفت:منتظر کسی هستی؟

romangram.com | @romangram_com