#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_8
-ببین پسر جان چرا نمی خواهی باور کنی اینها وصله تن ما نیستند ما کجا و انها کجا تو تنها پسر ما هستی نمی خواهی خانواده زنت ادم حسابی باشند؟نمی خواهی فردا که فامیل شدیم با هم نشست و برخاست داشته باشیم"
جواد نشسته بود لب تاقچه و روی ریشهایی که نداشت دست میکشید هم چنان مست نگاه زیبای بهار بود و حواسش چندان به ناظره اطرافیانش نبود مادرش کمی منتظر ماند و چون جوابی از او نشنید با عجز و لابه رو به شوهرش کرد که با دانه های تسبیح بازی میکرد
-خاک بر سرم شد حاجی این پسر پاک عقل و هوشش را باد داده خوشگلی دختره کار دستمان داد ببین چطور خیره نگاهمان میکند انگار ما را نمی بیند پسرم جادو شده حاج اقا تو را به خدا کاری بکن
حاج مرادی نگاه نافذ و عاجزش را به دیده گریان زنش دوخت و با گفتن لا اله الا الله از جا برخاست و به طرف پنجره رفت خواهر های جواد هر کدام قصد داشتند عیب و نقصی از بهار پیدا کنند و ان را مثل چکش بکوبند به سر جواد اما هیچ اتویی دستشان نبود و از این بابت بیشتر حرص می خوردند و عاصی میشدند جواد اخم های در هم کشیده پدرش را که دید و چشمان گریان مادرش را از روی طاقچه پرید پایین.جواد این پا و ان پا کرد و عاقبت حرف دلش را زد
-پدر عزیزم مادر مهربانم معذرت می خواهم که حرف روی حرفتان می اورم ولی باید بگویم اگر بهار نشد من با هیچ دختر دیگری ازدواج نمی کنم باور کنید اگر بخواهید سدی جلوی پایم بگذارید دست بهار را میگیرم و با خودم از این شهر می برم یه جای دور جایی که پیش چشمتان نباشد و این قدر به او لعن و نفرین نفرستید.
جواد نگاه یخ زده پدر و چهره مات و مبهوت مادر و خواهرهایش را به جان خرید لب یه پوزش گشود و با سرعت به اتاقش رفت تا خودش را از شر نگاههای برنده خلاص کند پدر و مادرش نگاهی به هم دوختند و خاموش و ساکت اهی کشیدند و هیچ نگفتند.
بهار زل زد به چشمهای عاشق جواد و لبخند شیرینی تحویلش داد و گفت:من چیز زیادی از تو نمی خواهم جز اینکه به خواسته های منطق ام جامه عمل بپوشانی و فردا نزنی زیر قول و قرارهایت من هم قول می دهم زن خوبی برایت باشم و تا جایی که بتوانم خواسته هایت را براورده کنم.
جواد از گوشه چشم نگاهش کرد و ان زیبایی خیره کننده را به جان خرید و با لحن محجوب و مودبی گفت:خواسته های من چیزی جز خواسته های شما نیست من حاضرم برای شما از جان و دل مایه بگذارم.
بهار خودش هم این را می دانست.می دانست چطور دل و دین از او ربوده و از خود بی خودش ساخته خبر داشت چشم هایش کار خودش را کرده اند و بیچاره جواد حتی اگر هم می خواست نمی توانست خودش را از این بند خلاص کند.قرار و مدارها گذاشته شد و به دست بهار حلقه ای کردند و تاریخ عقد و عروسی به نیمه شعبان موکول شد.جواد از اینکه با زیبا ترین وخیره کننده ترین دختر محله و به نظر خودش خوشگل ترین دختر دنیا نامزد شده بود در پوست سبزه اش نمی گنجید انگار روی ابرها سیر میکرد و حال خودش را نمی فهمید.خوشش میامد جوانهای محل با حیرت به او زل بزنند و به حالش رشک ببرند و افسوس بخورند.بهار انقدر او را سرزنده و شاداب کرده بود که گویی تازه جوانه های امید و ارزو در وجودش شکوفا شده بود.او با لبخند ملیح بهار جان می گرفت و بی لطف نگاه روشنش به جنون می رسید احساس می کرد از یک زندگی تکراری رهایی یافته و با شور و هیجان تازه ای راه می رود نفس می کشد و حرف میزند انگار پا به دنیایی تازه گذاشته بود انگار تازه متولد شده بود و زندگی پیش چشمانش طرح نویی برانداخته بود.
بهار گاهی به حلقه نامزدیش خیره می ماند و در دنیای دیگری سیر می کرد زمانی که به دنیای واقعی بر میگشت و صدای چرخ به گوشش می خورد حلقه را دور انگشتش تاب می داد و فکر می کرد یعنی می شود مادرم از دست این چرخ خلاص شود؟بعد پیش خودش حساب داراییهای حاج مرادی را میکرد.یک باب منزل تجاری با متراژ هزار متر یک باب مغازه دو دهنه بر خیابان،یک باغ میوه در جاده شهریار، یک اتومبیل پیکاپ سفید اینها ظواهر دارایی حاج مرادی بودند و بهار هنوز نمی دانست توی حساب بانکی حاج اقا چقدر اسکناس تا نخورده خوابیده وقتی فکر می کرد تمام دارایی حاج مرادی به پسرش می رسد انگار ته قلبش قند می سابیدند.
مادرش از جهتی خوشحال بود که دختر پاک و زیبایش عروس یک خانواده بزرگ می شود از طرفی می دانست بهار بدون هیچ رغبتی نسبت به جواد به ازدواج با او تن داده نگران بود.میدانست بهار به خاطر دارایی حاج مرادی حاضر شده به همسری جواد در اید والا در شرایط عادی زیر بار این ازدواج نمی رفت. ان روز به دعوت جواد بهار اماده شد تا با هم به کافه تریایی بروند و ساعتی را در خلوت بنشینند و صحبت کنند.
-ابجی بهار منم بیام؟
romangram.com | @romangram_com