#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_7

جواد که تا ان لحظه در سکوت به سیمای زیبا و افسون کننده بهار زل زده بود سرفه ای کرد و با اجازه از بزرگ ترهایش چشم در چشم بهار دوخت و هم چنان که شیفته و مفتون نشان میداد گفت:من به هیچ وجه مخالف ادامه تحصیل شما نیستم حتی با رفتن شما به دانشگاه به نظر من هیچ مانعی نیست و برای اینکه خیال شما راحت شود حاضرم نوشته محضری بدهم و خودم را مجبور و متعهد کنم که به قولم وفا کنم.

بهار خوشحال از اینکه جواد عاشق و دیوانه ورق را به نفع او برگردانده است.نگاهی به چهره های درهم و دلخور خانواده او انداخت و توی دلش گفت :مهم جواد است که حاضر است نوشته محضری هم بدهد شماها چرا سگرمه هایتان را درهم کشیده اید بدتان میاید پسرتان نا این حد مرا میخواهد معلوم است خیلی حسود و بخیل هستید.

بهار می دانست فقط با یک نگاه به سوی جواد می تواند راحت او را اسیر جذبه و سحر خودش کند.فقط کافی بود چشم در چشمش بدوزد و با لبخند ناز بکند و همین کار را هم کرد چنان جواد را از خود بی خود کرد و به رویاهای دور و دراز برد که همه فهمیدند و با سرفه های بلندسعی داشتند او را با سفینه ملامت به دنیای واقی پرتاب کنند.عاقبت جواد به خودش امد بهار مطمئن شد ان نگاه ساحر کار خودش را کرد و دیگر محال است جواد را از دست بدهد می دانست با عشقی که جواد اسیر ان شده قادر است بر قلب و روح او فرمانروایی کند و هر چه از او بخواهد زیر پایش بریزد ان هم در کوتاهترین زمان ممکن.ان شب اگرچه خانواده داماد اینده بسیار ناراضی و دلخور منزل عروس را ترک کردند اما بهار به چشم های خودش ایمان داشت و هرگز انها را دست کم نمی گرفت .مادرش که چادر گلدارش را از سرش بر می داشت گفت:دیدی چطور ابروهایشان را در هم کشیده بودند توی هم؟من که می گویم می روند و پشت سرشان را نگاه نمی کنند.

بهار خنده ای کرد و در حالیکه بنفشه را روی سرش تاب می داد با صدای بلند گفت:چنان جادویش کردم که تا صبح خوابش نبرد ببین جاذبه عشقم چطور اقا جوادشان را به سوی من می گشاند حالا می بینی مادر.

مادر ایستاده بود به پیش بینی دخترش میخندید بهزاد بغ کرده سرش را گذاشت روی بالشت بهار که رفت کنارش سعی کرد با شوخی او را بخنداند ولی موفق نشد فهمید تنها برادرش از جایی ناراحت است دستی روی سرش کشید و با لحن پر مهری گفت:چیه داداش کوچولو از داماد خوشت نیامد

بهزاد به چشم های زیبای خواهرش نگاهی انداخت و با لحنی غمزده گفت :وقتی عروسی کردی برای همیشه از این خانه میری نه؟

بهار خندید

-خب تقریبا اره

بهزاد یکی از دستهایش را روی چشم هایش را گذاشت و با صدای بغض الودی گفت:پس برای همین انقدر خوشحالی ؟چون برای همیشه ترکمان میکنی؟

بهار نگاهی به مادرش انداخت خواست حرفی بزند که دید نمی تواند بغض سنگینی در گلویش چمبره زده بود بنفشه نشسته بود روی زانوانش و گاهی به برادرش نگاه میکرد که چانه اش میلرزید و گاهی به بهار که نگاهش روی رنگ پریده دیوار مات مانده بود مادر اهی کشید و رفت پشت چرخ خیاطی نشست بهار بنفشه را زمین گذاشت و رفت طرف پنجره به حیاط که نگاه کرد بغضش ترکید اخ داداش کوچولو تو از رفتن من ناراحتی؟از اینکه بروم و دیگر کنارتان نباشم؟الهی من بمیرم تا حالا نمی دانستم چه روح لطیفی داری یعنی اینقدر به من وابسته ای؟فدات بشم اگر میدانستی خواهرت برای فرار از تباه شدن می خواهد از پیشتان برود این طور بغض نمی کردی و دل مرا خون نمی کردی اخ!بهزاد کوچولوی من.

بهار سرش را چسباند به شیشه تمیز و براق اتاق و بی صدا گریه کرد مادر به ظاهر سرگرم کار خودش بود اما نزدیک بود چند بار دستش برود لای چرخ اشک چشمهای سیاهش را پوشانده بود و درست جایی را نمی دید حتی دلش نمی خواست سر بلند کند و به دختر بزرگش چشم بدوزد میدانست با دیدن صورت خیس از اشک دخترش قلبش به سیخ کشیده می شود از این رو سرگرم کار خودش بود ولی از درون در حال شکستن بود بنفشه سرش را گذاشته بود کنار سر برادرش اهسته گفت:داداش اگر من هم خواستم عروس شوم تو گریه میکنی؟

بهزاد فین بلندی کشید و سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:حوصله ندارم یه وقت دیدی کتکت زدم ها

بنفشه چرخید و به چشمهای خیس برادزش نگاه کرد و هیچ نگفت.ان شب بهار تا صبح بیدار بود و با خودش فکر کرد.به یاد نداشت چند مرتبه طول اتاقش را پیمود و مشتش را بر هم کوبید و چند بار رفت کنار خواهر و برادر خوابیده اش نشست و با تحسر نگاهشان کرد و اشک ریخت خوب می دانست هیچ کدام حقشان نیست گرفتار چنین زندگی توام با فقر و مشقتی باشند اما خوب می دانست این سرنوشت را نمی شود عوض کرد انها محکوم بودند در منجلابی از محنت و رنج دست و پا بزنند و نفهمند عمرشان چگونه میگذرد و با چه سرعتب رو به نیستی و عدم میروند.دلش به حال مادرش می سوخت که گاهی شبها گوشه اتاق خوابش می برد و گاهی از زور خستگی سرش را میگذاشت روی چرخ و بیهوش میشد.دلش به حال خواهرش میسوخت که لباسهای کهنه و رنگ و رو رفته ی او را کوتاه و تنگ می کردند و بر تنش می پوشاندند و تازه خیلی هم از بابتشان خوشحال می شد و صورت خواهر و مادرش را می بوسید و از انها تشکر میکرد و برای تنها برادرس که همیشه در پس نگاهش حزن و غمی ناشناخته پنهان بود و چهره اش را افسرده و پکر نشان میداد گاهی دلش به حال خودش هم میسوخت از اینکه تنها زیبا بود و تنها هنرش برانگیختن احساسات گذرای اطرافیانش بود و هیچ کار دیگری نمی توانست بکند حتی خلاف که به قول کتی اسانترین و کوتاهترین راه برای رسیدن به همه چیز بود بهار گاهی باخودش میگفت همه چیز و هیچ چیز.نه فامیل درست حسابی داشتند نه کس و کاری که به دردشان بخورد و دست یاری به سویشان دراز مند انهایی هم که کس و کارشان بودند پس از فوت پدر تمام مراوده اشان را با انها قطع کرده بودند بهار نام و چهره تک تکشان را از یاد برده بود اقوام مادرش هم چنگی به دل نمی زدند و هر کدام در شهرستانی گرفتار بدبختی خودشان بودند و یاد انان هم نبودند بهار میدانست همیشه تنها هستند و باید بار سنگین زندگیشان را به تنهایی بر دوش بکشند اما این را نمی خواست به هیچ وقت دلش نمی خواست تا ابد به درد نداری دچار باشند و در پست ترین مرداب گند الود زمین تخم امید بکارند که شاید روزی وضع عوض شود و چرخ گردون به کام انان بگردد او این زندگی پست و حقیر را نمی خواست ارزوهایش فراتر از این خانه کوچک و محقر بود.باید همه چیز عوض میشد خیلی با سرعت وانی .اما نمیدانست چگونه و به چه ترتیب.فکر می کرد با ازدواجش می تواند نخستین گام را برای رفاه خانوادهاش بردارد. فکر میکرد نخستین پله نردبان خوشبختی را بالا رفته و خیلی زود همه چیز به نفع انان تغییر خواهد کرد.برای نخستین بار در زندگیش خوشبین بود و از اینکه پاکی اش را با چنگ و دندان حفظ کرده بود خوشحال بود بهار بی خبر از قیل وقالی مه چند خانه ان طرفتر میان خانواده حاج مرادی برپا بود راه می رفت و با خودش حرف میزد.خانواده حاج مرادی پس از مراسم خواستگاری تا نیمه شب بیدار ماندند و با هم بحث کردند و به نتیجه ای نرسیدند مادر خانواده بیش از هر کس دیگری با سرسختی مقابل پسرش جبهه گرفته بود و سعی داشت با زور تهدید فکر بهار را از سر او بیاندازد.

romangram.com | @romangram_com