#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_6
کتی دست برد زیر بازوان بهار احساس کرد راستی حال دوستش خوب نیست
-کجات درد میکنه نکنه گرما زده شدی؟یا..یا..ببینم ان جوان بهت چیزی گفت؟
بهار چشمهایش را بست احساس میکرد تمام قلبش سوراخ شده است و از قفسه سینه اش خون می چکد.خونی که نمیدانست چرا از بدنش نمیزند بیرون و خیال کتی را راحت نمی کند.کتی ارام بهار را با خود م برد.جوانی که روی نیمکت نشسته بود دوید به طرفشان و با نگرانی پرسید:چی شده خانم؟حالش خوب نیست؟
کتی برگشت چیزی بگوید چون دید در نگاه مضطرب جوان اثری از مزاحمت و لودگی نیس سرش را تکان داد وارام گفت:چیزی نیست و از مقابلش گذشت جوان ایستاده بود و نگاه میکرد انقدر نگاه کرد تا دیگر هیچ ندید.کتی و بهار توی خیابان با هم اشنا شده بودند زیر بارات تند و پاییزی تهران توی صف اتوبوس کتی چتر نداشت وقتی بهار چتر سیاه و کهنه اش را به رویش گشود کتی خندید بهار گفته بود:هر دو نفرمان جا میشویم.پنج سال پیش اوضاع زندگی کتی دست کمی از زندگی بهار نداشت دوستی شان از سر ماجرای چتر اغاز شد و تا جایی پیش رفت که کتی مدرسه اش را تغییر داد و در مدرسه ای که بهار در ان درس می خواند ثبت نام کرد.تا اینکه اوضاع عوض شد و پدر کتی شد مدیر عامل شرکتی بزرگ و بهار هیچوقت نفهمید چطور کتی از مدرسه راهنمایی دولتی به مدرسه غیر انتفاعی رفت اما هم چنان به دوستیشان ادامه دادند تا امروز.کتی بهار را سوار پاترول خودش کرد و تا وقتی او را در خانه اشان رساند رگبار ملامت و انتقاد را به سویش گرفت.بهار همه را در سکوت گوش کرد هیچ نگفت.
بهار زل زده بود به دهان مادرش بهزاد و بنفشه بس که شلوغ میکردن او درست نمی فهمید مادرش چه می گوید.
-ببین بهار این پسره جواد خیلی وقته به مادرش گفته چشمم دنبال بهار است گویا خانوادش مخالف بودن و او موفق شده همه را راضی کند خودت که می دانی وضعشان خوب است توی این محل برای خودشان برو بیایی دارند خلاصه اجازه خواستند وقت تعیین کنیم بیایند خواستگاری.
بهار زل زد به گلهای رنگی پارچه چیتی که قرار بود پیراهن بنفشه شود مادرش داشت به یقه باز پیراهن تکمه میدوخت تکمه های ابی.جواد را همیشه میدید تا جایی که بعضی اوقات فکر میکرد جواد همه جا تعقیبش میکند پسر بدی نبود همیشه کت و شلوار میپوشید و بعد از ظهر ها در دکان عمده فروشی پدرش کار میکرد بهار فکر کرد:وضع زندگیشان بد نیست شاید بتواند زیر بال و پر خانواده اش را هم بگیرد لبخند زد و از تصور خود در لباس عروسی خنده اش گرفت.مادر زیر چشمی نگاهش میکرد در حالیکه اخرین تکمه را می دوخت پرسید:بگویم کی؟
بهار با همان لبخند از جا برخاست و گفت:نمی دانم هر روز و ساعتی که خودتان تعیین کردید فقط من باید به درسم ادامه بدهم.
مادر که حسابی گل از گلش شکفته بود در حالیکه نخ را با دندان پاره می کرد گفت:چه عجب نزدی تو سینه این یکی ناقلا نکند تو هم چشمت دنبالش بوده و به من نگفته بودی!
بهار غش غش خندید و گفت:به حق چیزعای نشنیده مادر شما هم چه چیزها می گویید. رفت سراغ خواهر و برادرش.
مادرش نمی دانست بهار چه لحظه های کشنده ای را سر چهارراه های شلوغ شهر سپری کرده بود.خبر نداشت دختر بیچاره اش چقدر با خودش کلنجار رفته که مبادا خودش راببازد و همه چیز را از دست بدهد از کجا می دانست دختر خوش قلب و معصومش حاضر شده به خاطر رفاه حال خانواده اش خودش را به حراج بگذارد و خبر نداشت فقط و فقط به خاطر اینکه مبادا مجبور به تن فروشی شود می خواست به خانه شوهر برود تا از صرافت ان افکار منحوس بیفتد.
مراسم خواستگاری که برگزار شد بهار شرط خودش را برای ادامه تحصیل پیش پایشان گذاشت نگاهی ناموافق بین جمع رد و بدل شد بهار که به خوبی می دانست انان به هیچ وجه با این ازدواج موافق نیستند و فقط به خاطر اجبار پسرشان به خواستگاری امده اند قرص و محکم نگاهشان کرد و گفت:میخواهم دیپلمم را بگیرم منظورم ادامه تحصیل در دانشگاه نبود.
romangram.com | @romangram_com