#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_86


پره های بینی اش می لرزید و لبهایش با ارتعاش مخصوصی تکان می خورد. بغض صدایش را حاشیه میزد و گاهی خودش را زیادی تحمیل می کرد.

-امید چرا نمی فهمی دوستت دارم... جواب عشق و علاقه ی من این است؟! که مرا ببخشی به یکی دیگر؟ انگار که عروسکی را می بخشی؟

امید با بی حوصلگی گفت:اَه، بهار... دوباره شروع نکن... حوصله اش را ندارم.

بهار فین بلندی کشید و گفت: تو داری بامن شوخی میکنی، نه؟ میخوای منو امتحان کنی و مطمئن شوی که دوستت دارم یانه؟ درسته؟ به من بگو که همینطور است، بگو که داری شوخی میکنی؟

امید متاثر و اندیشناک نگاه گذرایی به بهار انداخت که اشک چهره ی مهتابیش را شستشو میداد.انگشت شستش را بر لب گذاشت و هیچ نگفت. بهار سرش را به شیشه ی اتومبیل چسباند و دیگر هیچ نگفت. میدانست امید با او خیال خوشی ندارد، می دانست خودش را نمیتواند بفریبد.در طول راه چهره رنجور مادرش پیش چشمانش بود و صورت واکسی برادرش چسبیده به شیشه اتومبیل امید به او نیشخند می زد.

امید و بهار وقتی به خانه برگشتند کلی با هم بحث کردند.

-ببین بهار نمی دانم تو از بابت چی ناراحتی؟هفت میلیون را که از دست دادی حالا من با رضایت حاضر شدم این صیغه را باطل کنم و کس دیگری را جایگزین خودم بکنم تا او احتیاجات مالی تو را فراهم کند پس دیگر چه مرگت است؟

-نمی دانی چه مرگم است؟تو می دانی..خنگ که نیستی من عاشقتم امید حالا تو هی خودت را به کوچه علی چپ بزن چطور دلت می اید با من این معامله را بکنی؟

-کدام معامله بهار؟یک روز می فهمی که چقدر در حق تو خوبی کردم .

-هه..هه..بله خیلی خوبی کردی یک روز شاید یک روز فهمیدم.

امید از این جر و بحث خسته شده بود

-من دلم میخواهد این صیغه را باطل کنم تو هم بعدش هر غلطی دوست داری بکن تقصیر من است است که می خواهم در حقت خوبی کنم.


romangram.com | @romangram_com