#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_85

امید به اتاق خواب رفت و بهار را با دنیایی از یاس تنها گذاشت صدای ضبط صوت را بلند کرد مبادا صدای گریه بهار به گوشش برسد بیچاره بهار که دستش را روی دهانش گذاشته بود اما از پس گریه هایش بر نمی امد

-اخ امید چطور دلت امد این قدر بی رحم باشی و پا روی قلبم بگذاری پا روی قلب پاره پاره ام روی قلبی که درست یا غلط به عشق تو می تپید اه خبر از دلم نداری امید صدای ضبط را هر چه قدر می توانی بلند کن می دانم اگر کر هم شوی صدای گریه ام را می شنوی چون دلم را سوزاندی و خاکسترش را هم بر باد دادی اره خودت را بزن به نشنیدن تقصیر من است که دوستت دارم که عاشق تو ادم سنگدل شده ام من یک زن خود فروشم حق با توست اخ خدا لعنت کند کتی را که مرا به این روز انداخت من داشتم زندگیم را می کردم دست کم با جواد می توانستم سر و سامانی بگیرم نه اینکه...نه اینکه..

بهار سرش را گذاشت روی میز و بغضش ترکید..امید دستهایش را گذاشته بود زیر سرش و زل زده بود به سقف صدای ضبط صوت بلند بود اما صدای گریه های بهار را می شنید می دانست با بی رحمی با او برخورد کرده می دانست روح لطیف بهار رادر هم شکسته است اما برایش مهم نبود مهم راهی بود که تازه پیش پایش باز شده بود مهم عیش و نوش و خوشگذرانی بود به حال خودش تاسف خورد که این همه از دیگران عقب مانده بود.

روز بعد امید که از دانشگاه برگشت از بهار خواست به کافی شاپ بروند بهار خوشحال از این پیشنهاد غیر متقربه به خیال اینکه امید تغییر عقیده داده و می خواد از بهار دلجویی کند لباس پوشید و به سرعت خود را اماده کرد.

امید فنجان قهوه را روی میز گذاشت بهار با اشتیاق به امید چشم دوخته بود امید کمی حاشیه رفت وقتی چشمان بهار بی تابی را دید تصمیم گرفت برود سر اصل مطلب.

-ببین بهار یکی از دوستانم سامان را می گویم همان که ان شب جشن تولد گرفته بود اره دیدیش می دانی از تو خیلی خوشش امده همان شب راجع به تو از من پرس و جو کرد امروز هم با همراه من تماس گرفت می دانی سامان از اصفهان امده اینجا درس بخواند خیلی پسر دست و دلبازی است دیدی چه جشن تولدی گرفت خلاصه از تو خوشش امده که..که..

بهار که تمامشوق و ذوقش از بین رفته بود اهسته گفت:خوب بعدش را بگو..

امید نمی خواست به بهار نگاه کند ادامه داد:خواسته با تو صحبت کنم که صیغه اش بشوی..

پشت بهار تیر کشید فکر کرد همین حالاست که قلبش از هم متلاشی شود و نقش بر زمین گردد امید گاهی بالای سرش ایستاده بود گاهی زیر پایش امید هنوز داشت می گفت اما بهار دیگر چیزی نمی شنید از جا برخاست و بی هیچ کلامی راه خروج را در پیش گرفت مهم نبود امید پشت سرش می دود و صدایش می کند مهم نبود ماشینها جلوی پایش ترمز می کنند و یک بار نزدیک بود با یکی از انها برخورد کند کسی دست او را از پشت کشید بهار می دانست امید است اما نمی دیدش.

-کجا میروی بهار این اداها چیشت که در می اوری همین جا بایست تا بروم ماشین را بیاورم باشه؟

بهار چیزی نگفت چطور می توانست باور کند امید همچین پیشنهاد شرم اوری به او بدهد در پس هاله ای از سیاهی نشست روی صندلی نمی دانست امید کمکش کرد بنشیند یا خودش نشست.

-ببین بهار من حرف بدی نزدم در واقع پیشنهاد خوبی هم بهت داده ام... هرطوری که شده این صیغه را باطل می کنم و جدا از تو زندگی میکنم... می توانم خیلی راحت بگویم تو آنطرف جوب، من اینطرف جوب، ولی چون میدانم مشکل مالی داری...

-دستت درد نکند... از اینکه به فکر من هستی ممنون. خودت را شرمنده کردی.

romangram.com | @romangram_com