#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_84
امید بی حوصله سرش را کج کد و منتظر ماند.
-ببین امید من ...تو چطوری بگویم من عاشق شده ام.
امید پوزخند زد.
-تو را به خدا فقط نگو عاشق من شده ای باشه؟
این بار دانه های درشت اشک بود که چشمان خوشرنگ بهار را پوشانده بود
-امید من...من...من ..دوستت دارم ان قدر زیاد که نگو.
امید هر دو دستش را روی گونه بهار گذاشت و گفت:این عشق نیست بهار تو هم مثل من گرفتار نوعی عادت شده ای ولی خوب از احساسی که به من داری ممنونم.
بهار هق هق کنان گفت:همین یعنی برای تو مهم نیست که...
-ببین بهار من الان خسته ام و فردا کلاس دارم...عشق و علاقه را بگذار برای بعد
-نه تو باید همین الان به حرفهای من گوش کنی ببین امید می دانم که لیاقت تو را ندارم ولی ازت خواهش می کنم خیلی کم اندازه سر سوزندوستم داشته باشی.
امید دلش به حال بهار سوخت سعی کرد با ملایمت خودش را از شر عشق بهار خلاص کند.
-ببین عزیز دلم من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم جز اینکه فقط بگویم زیبایی همین میدانی امشب چند نفر به من گفتند دوستت دارم؟من به عشقتو احتیاجی ندارم بهار نمی خواهم دلت را بشکنم ولی دیگه بهت اجازه نمی دهم به من ابراز عشق و علاقه کنی متاسفم این را می گویم تو لیاقت مرا نداری خیلی زیبایی ولی این زیبایی همین حالا هم برایم تکراری شده از نظر من تو فقط زنی هستی که به خاطر پول حاضری هر کاری بکنی در اصل یک زن خود فروش هستی چطور از من انتظار داری عشق یک زن خود فروش را بپذیرم این عشق را همین جا ریشه کن کن بهار چون اگر دامنه پیدا کند دودش به چشم خودت می رود من به تو حتی فکر هم نمی کنم تمام.
romangram.com | @romangram_com