#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_83
بهار هر لحظه بیشتر می شکست.
-راست می گویی حق با توست من تاریخ مصرفم گذشته متاسفم که یک ماه بیشتر به دردت نخوردم متاسفم که اینقدر زود از وجود من سیر شدی ولی تو هم باید متاسف باشی از اینکه...از اینکه..
-از اینکه چی؟
لحن امید به قدری تند و عصبی بود که بهار جرات نکرد چیزی بگوید اخرین قطره های اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد و در سکوت به چشمان خودخواه امید خیره ماند.
فصل 20
بهار سرش را فرو کرد توی پشته صندلی امید استارت زد و بوق زنان از باغ امد بیرون اخر وقت بود و هار فرصت نکرد به ساعت نگاهی بندازد امید شب خوشی را گذرانده بود هر دو در مهمانی شرکت کرده بودند تولد یکی از بچه ها بود امید می دانست جشن تولد سامان است اما بهار نمی دانست و هیچ اهمیتی هم برایش نداشت.امید با چند دختر زیبا اشنا شده بود با همه رقصید و از دوستان خودش خواست بهار را تنها نگذارند برایش مهم نبود چند نفر به جان بهار افتاده اند و امانش را بریده اند .بهار با تکان ماشین خوابش برد زمانی که امید سوت زنان صدا زد بهار رسیدیم چشمهایش را باز کرد لحظه اول هم جا را تار دید در نوشیدن مشروب زیاده روی نکرده بود اما چشمانش سیاهی می رفت تا برسد داخل اپارتمان چند بار نزدیک بود بیفتد و امید بود که او را از سقوط احتمالی نجات می داد.امید نیامده رفت زیر دوش بهار درجه شومینه را زیاد کرد سردش بود وقتی امید از حمام امد بیرون بهار را زیر پتو لرزان دید خندید.
-چاییدی نکنه باز زیادی زدی بالا؟
بهار سرخ شد و هیچ نگفت امید نشست روی مبل.
-خیلی امشب خوش گذشت.
بهار همچنان در سکوت نگاهش می کرد و به حال خودش افسوس می خورد که عاشق چنین ادمی شده است امید که از خاموشی بهار حوصله اش سر رفته بود از جا بلند شد و گفت:باید بخوابم یادت باشد صبح که بیدار شدی مرا هم بیدار کنی.
بهار دیگر سردش نبود بلند شد و او را صدا زد امید به طرفش برگشت.برایش مهم نبود به او گفته بود دیگر احتیاجی ندارد مهم این بود که امید بفهمد بهار دوستش دارد.
-چیه بهار؟اگر می خواهی فقط اینطور زل بزنی به من باید بگویم هیچ حوصله ندارم
بهار به سختی گفت:امید...من
romangram.com | @romangram_com