#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_81
-تو هم از خداته که من بروم توی اتاق خواب در را ببندم و تو هم با خیال راحت اینجا چرت بزنی.و فکر کرد:نمی دانم چرا دلم می خواهد سرت داد بکشم یا می دانم و خودم را به ان راه زده ام؟
بهار خودش را جمع و جور کرد هیچ علتی برای این خشم نمی جست نمی دانست چرا امید اینگونه مقابلش ایستاده و به رویش اتش می کشد از جا بلند شد و رفت روبرویش ایستاد
-شما چرا امروز این قدر صدایتان را می برید بالا؟من کر نیستم.ارام هم حرف بزنید می شنوم.
امید خواست لب باز کند و خشمش را در پس حرف های ازار دهنده تحویلش دهد اما لب فرو بست و چند نفس عمیق کشید.بهار با تعجب گفت:تو از چیزی ناراحتی.درسته؟
امید سرش را تکان داد.
-دلت می خواهد این ناراحتی را سر کسی خالی کنی و به ظاهر دیواری کوتاهتر از دیوار من پیدا نکردی درسته؟
امید دوباره سر تکان داد.
-خوب من اماده ام هر طور می خواهی خودت را تخلیه کن دوست داری داد بکش دوست داری کتکم بزن هر طور که بیشتر دلت خنک می شود.و رفت جلوتر و نشست جلوی پای امید.
-بهار این خیلی احمقانه است که بخواهم با تو درد و دل کنم ولی در حال حاضر جز تو کسب را ندارم من باید حرف بزنم والا می ترکم.
بهار نشست کنارش روی مبل.
-ببین بهار بهت گفته بودم که من نامزد دارم و عاشق نامزدم هستم؟
بهار شاهد تیر کشیدن قلبش بود
-بله گفتی.
romangram.com | @romangram_com