#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_80
بهار دو عکس داد دست بنفشه و گفت:وقتی نشانش دادی بگو خواهرم خیلی بهت سلام رساند و گفت بهتر است به جای فضولی کردن در کار دیگران سرش به درس و مشقش باشد.
بنفشه صورت بهار را بوسید و با خوشحالی رفت تا عکس را نشان الناز بدهد بهار سراغ بهزاد را از مادرش گرفت.
-بعد از ظهر ها میرود سر کار.
-سر کار؟چه کاری؟
-مدرسه که تعطیل می شود می رود با دوستش بازار چند روزی است که لوازم واکس زدن خریده و توی بازار کار می کند.
چشمان بهار سیاهی رفت انگار چرخ و مادر و خانه دور سرش تاب می خوردند خیلی طول کشید تا از ان حالت بیرون بیاید.اخ بهزاد داداش کوچولو من کار می کند؟با ان دستهای کوچکش چطوری می خواهد کفش های مردم را واکس بزند توی این هوای سرد اخ.لابد دستهایش کرخت می شود و مجبور است انها را به هم بمالد و دویاره کار کند بمیرم الهی همش تقصیر من است اگر به کتی اعتماد نکرده بودم الان به مقدار کافی پول توی حسابشان بود و بهزاد مجبور نبود با این سن و سال کم کار کند.بهار برادرش را در حال واکس زدن مجسم کرد بیشتر شکنجه می شد بیشتر از دست خودش عصبانی می شد و بیشتر دلش می خواست کتی را پیدا کند و مثل گرگی گرسنه او را تیکه و پاره کند.بهار سرش را گذاشت روی بالشت.بهار دلش می خواست از مادرش بپرسد بهزاد لباس گرم پوشیده؟
وقتی برگشت این را از مادرش بپرسد دید او سرش را گذاشته روی چرخ و گه گاهی فین می کشد دلش طاقت نیاورد بلند شد و رفت کنار مادرش او را بغل کرد و با بغض گفت:اخ مادر الهی من بمیرم من دختر بدی هستم حق دارید از دست من ناراحت و دلگیر باشید مادر لابد خودت فهمیده ای که کتی پولها را برده و یک ریال هم از ان پول نفرین شده دستم را نگرفت مادر شما می توانید همین حالا دارم بزنید می توانید همین حالا مرا بکشید مرا بگذارید زیر چرخ من مایه شرم و ابرورزی شما هستم مادر خیلی ممنون می شوم مرا بکشید و از این زندگی نکبت خلاص کنید.
مادر که ضجه می زد و از شنیدن حرفهای دخترش بی تاب تر شد سر بهار را در اغوش کشید.بنفشه که از خانه دوستش برگشته بود خواهر و مادرش را در اغوش هم دید گوشه ای چمباتمه زد و در سکوت به تماشا نشست.
-اخ مادر بهزاد.کاش می مردم و نمی شنیدم که برادرکوچکم با ان دستهای نحیفش کار می کند مادر من باید بمیرم باید همین الان مرا بکشی و راحتم کنی خواهش می کنم مادر خواهش میکنم.
مادر صورت گریان دخترش را بوسید بعد از مدتها با مهربانی گفت:جلوی بنفشه از این حرفها نزن بعد از اینکه رفتی کلی سیم جیمم میکند که چرا ابجی بهار گفت مرا بکش.
بهار گریه های مادرش را که می دید و خطوط چهره در هم شکسته اش بیشتر قلبش را در هم می فشرد و بیشتر به حال خودش افسوس می خورد.بهار از خانواده اش که جدا شد سوار بر تاکسی به سمت اپارتمانش رفت فکر کرد باید با امید صحبت کنم فقط او می تواند کمکم کند بعد که یاد چهره سیاه و واکسی بهزاد افتاد سرش را به شیشه تاکسی چسباند و پنهان از دید راننده اشک ریخت.
امید که برگشت مثل همیشه سر حال و سر دماغ نیود حوصله هیچ چیز را نداشت.بهار طاقت دیدن چهره افسرده امید را نداشت هر چند رفتار امید مثل قبل بود حتی پس از بازگشتش از تبریز بدتر هم شده بود اما با این همه رفته رفته احساس می کرد بر میزان علاقه اش افزوده می شود.حس عادت و وابستگی جایش را به عشق و دوستی می داد .نمی دانست چطور باید این عشق را به امیدتقدیم کند؟نمی دانست امید این عشق را می پذیرد یا در کمال سنگدلی و قساوت دست رد بر سینه اش می زند اما در حال حاضر چیزی که بیشتر از همه حائز اهمیت بود رساندن کمک مادی به خانواده اش بود با خودش گفت:بهزاد و بنفشه باید درس بخوانند. نباید ارزوهای کوچکشان ته دلشان عقده شود بهزاد نباید کار کند با ان دستهای کوچک اخ دوباره اشکش سرازیر شد.امید خسته از هوای دم کرده اتاق به ناچار امد توی هال نگاهش به بهار افتاد که روی مبل چرت می زد با چند سرفه بهار را متوجه خودش کرد نمی دانست فقط دلش می خواست سر بهار داد بکشد.
romangram.com | @romangram_com