#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_71

-بهار می دانی چند ساعت روی مبل نشستی و زل زدی به تابلو؟

تابلوی لبخند ژاک ون را می گفت.بهار به تابلو نگاه کرد اگر به امید می گفت توی این چند ساعت یک بار هم لبخند ژاک ون را ندیده چه واکنشی نشان میداد.یکی از شانه هایشرا انداخت بالا.

-تو داشتی استراحت می کردی نمی خواستم مزاحمت شوم.

امید با تمسخر خندید.

-که نمی خواستی مزاحم من شوی جالب است.

بهار می دانست چرا مورد تمسخر قرار گرفته است اما سکوت کرد و دوباره حضور او را در کنار خودش نادیده گرفت امید که حوصله اش از سکوت سر رفته بود دستش را گرفت و گفت:به من نمی گویی چی این قدر فکر تو را به خودش مشغول کرده؟

بهار نگاهش کرد.باید می گفت؟اگر می فخمید چی کار می توانست بکند جز اینکه دستش بیندازد و مورد تمسخر واقع شود.اهی کشید گفت:هیچی.

-هیچی..یعنی تو به خاطر هیچی این طور سم و بکم ابنجا نشستی و زل زدی به تابلو..

بهار گوشه چشمی او را نگاه کرد امید هنوز بوی شامپو می داد فکر کرد:لابد الان تمام حمام به هم ریخته است.پاشم بروم حمام را تمیز کنم و خواست از جا بلند شود که امید دستش را کشید و کنار خودش نشاند.

بهار با صدای بلند گفت:ولم کن ان وقت که حرف می زنم اسمم را می گذارین ان شرلی حالا که ساکتم می گویی چرا ساکتی.

امید هم صدایش را بالا برد.

-کی اسمت را گذاشته ان شرلی؟

-دوستانت .نگین خانم.همان که با هاش می خندیدی و زیر گوشش پچ پچ می کردی.

romangram.com | @romangram_com