#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_70
بهار زیر لب گفت:می دانم که از شدت حسادت به من داری می ترکی و می خواهی صدای مرا در بیاوری که بگویی چه دختر بی شعوری هستم که اولین روز اشنایی دعوا و مرافعه راه انداختم ولی به کوری چشمت هیچی نمی گویم تا دلت بسوزد.
سوسن که از سکوت بهار گفت زده شده بود بیشتر حرص خورد.شهاب رو به بهار گفت:از دست امید ناراحت نباش بیا با هم حرف بزنیم تا کمتر از دستش حرص بخوری.
بهار از لحن مهربان شهاب متعجب شد.دلش می خواست امید هم مثل او حساس بود و از اینکه میدید بهار مورد توجه پسرهاست حسادت کند اما امید انگار نه انگار بهاری هم هست انگار نه انگار که او با تماموجوددش خواهان مصاحبت با اوست.گاهی با نگین میخندید گاهی با دختر های دیگر قهقهه می زد بهار بغض کرد نگاه براقش را به دیده شهاب دوخت و به رویش لبخند محزونی پاشید
وقتی امید از تبریز برگشت بهار را بسیار اندوهگین و دلشکسته دید که مثل همیشه پر حرفی نمی کرد و حرفهای بی ربطی نمی زد.ان قدر غرق در خودش بود که متوجه حرفهای امید نمی شد و تا صدایش می زد به خودش می امد و زل می زد به صورت او.نمی دانست بهار از چه غم بزرگی رنج می برد نمی دانست دوست بهار تمام هستی بهار را با خودش به سوییس برده و او رال میان برهوتی از غم و غصه به حال خویش رها کرده است.امید که صبح پنج شنبه با هواپیما به تبریز رفته بود بهار تصمیم گرفت بدون اینکه مثل دفعه پیش اسیر وسوسه شود با تاکسی خودش را به خانه مادرش برساند و همین کار را کرد سوار تاکسی شد اما میانه راه از راننده خواست مسیر را عوض کند و به سمت میر داماد برود.بهار یک هفته ای بود که مدام با خودش فکر می کرد و از یورش افکار منفی و نا امید کننده حواس پرت و عصبی شده بود می خواست خودش را از ان همه پریشانی برهاند.
به منزل کتی رفت و از خدمتکارش خواست اگر شماره تماسی دارد به او بدهد خدکتکار کلی قسم خورد که شماره تماسی ندارد و او باید با پدر کتی صحبت کند بهار ناچار نشانی شرکت پدر کتی را از خدمتکار گرفت و دوباره از راننده خواست راه بیفتد.پدر کتی در حالیکه از دیدن بهار خوشحال بود او را به دفترش برد و با او با ملاطفت رفتار کرد.بهار پس از کمی این پا و ان پا کردن رفت سر اصل مطلب.
-ببخشید که این وقت روز مزاحم کار شما شدم امده بودم از شما بخواهم اگر شماره تلفنی از کتی دارین در اختیار من قرار بدهید.
پدر کتی به صندلیش تکیه زد و در حالیکه چهره اش به سرعت در هم می رفت گفت:کتی هیچ شماره تلفنی به من نداده در واقع با من قهر کرده به همین دلیل با مادرش برنامه ریزی کردند بروند سوییس اول برای تفریح و حالا هم به قصد اقامت.
دهان بهار از فرط تعجب باز ماند نمی توانست باور کند کتی برای همیشه رفته اهسته زیر لب گفت:پس پولهای من..
پدر کتی نشنید چون داشت می گفت:کتی دیگر به حرف من گوش نمی داد هر جا که دلش می خواست می رفت و هر کاری دلش می خواست انجام می داد خودم چند بار تعقیبش کردم . با دوستان پسرش غافلگیرش کردم و ازش خواهش کردم دست از کارهای خلافش بردارد وقتی دید دستش رو شده گستاخ تر شد.من هم پدرم یک مردم تعصب و غیرت نمی گذاشت ببینم دخترم هر روز ملعبه دست یک جوان هرزه و کثیف شود این بود که جدی ازش خواستم در مورد رفتارش تجدید نظر کند .سخت گیری های شدیدی هم در موردش اعمال کردم به او گفتم اگر نمی تواند دست از کارهایش بردارد و به قول خودش می خواهد ازاد زندگی کند برود پیش مادرش که کاش این را نمی گفتم انگار از خداش بود برود پیش مادرش.دور از چشم من برنامه ریزی کردند بروند سوییس حالا هم زنگ زده ما اینجا را حتیم و تقاضای اقامت دائم داده ایم.
پدر کتی دستش را روی پیشانیش گذاشت و به فکر فرو رفت بهار از طرفی به خاطر ناراحتی پدر دوستش غمگین بود و از طرف دیگر به خاطر بر باد رفتن پولهایی که از بابتشان از هستی اش مایه گذاشته بود...پدر کتی ان قدر ناراحت و سر خورده نشان می داد که بهار دلش نیامد موضوع اصلی را با او در میان بگذارد دلش نمی خواست در ان شرایط نمک بر زخم پدر کتی بپاشد.تصمیم گرفت تا احساساتی نشده و موضوع را لو نداده خداحافظی کند و برود.
پدر کتی دستش را به گرمی فشرد و هنگام خداحافظی گفت:اگر توانستی گه گاهی بیا به دیدنم چون تو بوی کتی ام را می دهی بوی دختر بی وفایم را.بهار با چشمانی غرق در اشک سرش را تکان داد و خداحافظی کرد و رفت.
امید نشست کنار بهار روی مبل.در حالیکه با موهایش بازی می کرد او را صدا زد.بهار دوباره به خودش امد انگار تازه متوجه امید شده بود کمرش را صاف کرد و نفس عمیقی کشید ولی هیچی نگفت.امید حدس زد بهار از بابت چیزی ناراحت است که ذهنش را به قدری مشغول کرده که به پیراموننش توجهی ندارد.
romangram.com | @romangram_com