#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_50


-خوب بخور من که جلویت را نگرفتم دیشب قصد داشتند مرا هم اذیت کنند که نگذاشتم.تو بیهوش بودی و نمی دانم چی زیر لب می گفتی اگر چند نفری افتاده بودند به جان من چی؟من که زورم به همه نمی رسید ان وقت کی جوابگو بود؟تو یا..

-خیلی خوب بهار حالا که اتفاقی نیفتاده..اگر هم افتاده بود من جوابگو بودم.

*تو؟چه جوری؟چه کار می خواستی بکنی..وقتی کار از کار گذشته بود..وقتی..

امید صدای را بلند کرد و گفت:انها مهمان من بودند و من اجازه دادم از هرچی دلشان خواست استفاده کنند..

بهار بغض کرد و گفت:حتی از من؟

-بله حتی از تو.

بهار که انتظار شنیدن این حرفها را نداشت به گریه افتاد و گفت:تو چطور دلت می اید این حرفها را بزنی؟

امید تصمیم گرفت چشم بهار را به روی حقیقت زندگیش باز کند بنابراین بدون مفدمه گفت:ببین بهار تو هفت میلیون از من پول گرفتی که در اختیارم باشی به من این حق را دادی که هر طور می خواهم از تو استفاده کنم.تو در واقع خودت را به من فروختی و من هر چیزی که بابتش پول بدهم هر طور که دلم بخواهد استفاده می کنم.در مورد تو هم همینطور.اگر دوست داشته باشم تو را در اختیار دوستانم قرار می دهم و اگر دوست نداشته باشم..

بهار داد کشید

-کافیه دیگه همه چیز را فخمیدم..من برای شما یک نوع کالا هستم مثل یک شی..دست کم خوب بود مرا جزو لوازم شخصیت به حساب می اوردی که کسی حق استفاده از ان را پیدا نمی کرد.سپس اشک هایش را پاک کرد و رفت به سمت اشپزخانه.

امید هنوز به حرفهای بهار فکر نکرده بود که تلفن همراهش زنگ زد.گوشی را برداشت.

-اه تو هستی .و رفت طرف اتاق خواب.


romangram.com | @romangram_com