#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_51

-خوب چطوری در نبود من بهت خوش می گذره؟

فرانک از ان طرف خط با تنازی گفت:به تو بیشتر خوش می گذرد دیشب هر چه زنگ زدم جواب ندادی.

-دیشب اه راست می گویی بس که خسته بودم زود خوابم برد صبح گوشی را زیر تخت پیدا کردم...خوب تعریف کن

-از چی؟

-از دلتنگیها از بی قراری ها.

بهار گوشش را چسباند به در.امید گفت:دیگه هوای منو نکردی؟دلت نمی خواست الان پیشت باشم..چند لحظه بعد امید با خنده گفت:اخر همین هفته پرواز می کنم که ببینمت نه کاری ندارم از دور می بوسم شب که می خوابی فقط خواب منو ببین منم همین طور دوستت دارم قد یه دنیا.خداحافظ عزیزم.

بهار در حالییکه متفکر و خاموش نشان می داد رفت میز ناهار را بچیند.امید به چه کسی گفت دوستت دارم؟

امید خندان و بشاش امد توی اشپزخانه با دیدن کالباس و کاهو و خیارشور چهره اش را در هم کشید.

-تو قرار نیست اشپزی کنی و غذای درست و حسابی بپزی؟

-چیزی توی یخچال پیدا نکردم..پول هم نداشتم بروم خرید..شما مبلغی به عنوان خرجی روزانه بدهید..تا..

-خیلی خوب از فردا..و نشست و برای خودش لقمه ای درست کرد.

بهار که حس کنجکاویش بد جوری قلقلکش می داد تاب نیاورد و گفت:دوست دخترت بهت زنگ زد؟

لقمه توی گلوی امید گیر کرد.با چشمان پر اب زل زد به صورت بهار و گفت:باز ایستاده بودی پشت در؟

romangram.com | @romangram_com