#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_49
اسم پلیس که امد مستی از سرشان پرید.امید انقدر بیهوش بود که نفهمید دوستانش انجا را ترک کردند.
بهار به طرف امید رت و زیر لب گفت:حیف تو نیست که با این ها می گردی؟مست م کنی و بیهوش می افتی؟
به زحمت او را به اتاق خوابش برد گفت:چقدر سنگین هستس...ماشاالله.
درحالیکه نفس نفس می زد گفت:این هم تخت خودت تا هر وقت که دوست داری بخواب من هم فردا صبح بیدارت نمی کنم نتوانی بروی دانشگاه تا بار اخرت باشد این طور مست می کنی اقا.خودش هم انقدر خسته بود که حوصله نداشت برود و ریخت و پاشهای مهمانان را جمع و جور کند به خودش گفت:حالا بگیر بخواب همه را بگذار برای فردا.خمیازه ای کشید و افتاد روی تخت .بهار صبح زود بیدار شد و رفت که اوضاع اشفته و به هم ریخته خانه سر و سامانی بدهد.کسل بود و دلش می خواست بیدار نمی شد و میخوابید.اما صبح زود انگار کسی تکانش داد که بیدار شو.خانه که مرتب شد خسته و بی حال روی مبل افتاد ساعت یازده صبح بود.
دو سه بار رفت امید را از خواب کند اما او را چنان غرق خواب دید که دلش نیامد و از بیدار کردنش منصرف شد.بهار از شدت خستگی همانطور نشسته خوابش برد.با شنیدن فریاد امید چشمان خواب الودش را از هم گشود.امید با ظاهری اشفته و چشمانی پف کرده بالای سرش ایستاده بود و عربده می کشید.
-چرا بیدارم نکردی؟من خواب ماندم و به کلاس نرسیدم.
-زیادی مشروب خوردید و بیهوش افتاده بودید..من چرا باید بیدارتان می کردم؟حقتان بود که خواب بمانید..چون دیشب..
-خیلی خوب.و افتاد روی مبل
-چای هست برایم بیاوری؟
بهار رفت چای بیاورد وقتی برگشت امید داشت چرت می زد سینی را محکم کوبید روی میز امید پلک های خسته اش را از هم گشود.
-مهمانها کی رفتند؟
-مهمانها؟بگو میمونها.تو بیهوش بودی.حالا نگویی حالا نگویی جلدی پسرخاله شدی ها.با تو باید همین طوری حرف زد.دیشب انقدر مست بودی که اگر کسی اینجا را به اتش می کشید تو نمی فهمیدی.من بیچاره رو بگو که نزدیک بود دیوانه شوم.ان قدر سو و صدا کردند که همسایه ها معترض شدند و خواستند زنگ بزنند به پلیس.می دانی اگر پلیس را خبر می کردند چقدر برای تو بد می شد؟چقدر..
-خیلی خوب..اجازه می دهی چایم را بخورم یا نه؟
romangram.com | @romangram_com