#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_48


بهار باز هم نگاهی به امید انداخت دلش می خواست او کمی غیرت به خرج بدهد و نمی گذاشت کسی نگاه چپ به او بیاندازد امید نگاه سنگین بهار را که خیره دید با تک خنده ای گفت:برو بهار...با دوستان من راحت باش به اندازه کافی گوش مفت برای شنیدن پر حرفیهای تو دارند.

بهار به ناچار نشست.یکی به موهایش دست کشید.بهار گفت:هُی یواشتر دردم گرفت.

ان یکی به دوستش سقلمه زد و گفت:بابا ارامتر دردش گرفت.

بهار که حوصله اش سر رفته بود با لحن عامی گفت:شما تا به حال ادم ندیده اید؟

-نه با این همه خوشگلی.

بهار باز هم زل زد به امید.یکی دستش را توی دستهایش فشرد و گفت:خوب بهار جان از خودت برایمان بگو..

بهار هر کاری کرد نتوانست دستش را بکشد بیرون.وقتی دید امید به طرفشان می اید خیالش راحت شد.امید که رنگ و روی پریده بهار را دیده بود و به عذابی که می کشید پی برده بود خطاب به دوستانش گفت:بهار را به حال خودش بگذارید بچه ها بار اولی است که شما را می بیند. حق دارد هول کند.بعد دوستانش را از بهار دور کرد و گفت:خوب بهار راحت باش با تو کاری نداریم.

بهار نفس راحتی کشید و فکر کرد.چه دوستان بی ادبی جلدی پسر خاله می شوند.بعد بلن شد برود توی اشپزخانه خیلی ناراحت بود از اینکه نتوانسته بود به مادرش سر بزند.شب سختی را گذرانده بود.صبح هر کاری کرد نتوانست از جا برخیزد.در حالیکه احساس تنبلی می کرد خوابید و چشم که باز کرد ساعت چهار بعد از ظهر بود و تا به خودش بیاید و دستی به خانه بکشد امید از دانشگاه برگشت و خبر اورد که دوستانش برای شام دعوت شده اند.بعد خواست شماره کتی را بگیرد و از او بخواهد سری به مادرش بزند و خبری برایش بیاورد که موبایل کتی در دسترس نبود.

امید برای شام پیتزا سفارش داده بود و کلی مشروبات الکلی که میان خنده و شوخی های بی ربط و شرم اور دوستان امید صرف شد.امید که در تمام عمرش لب به مشروب نزده بود در حالیکه دو هفته بیشتر از امدن به تهران نگذشته بود در اثر معاشرت با دوستان جدیدش در خوردن مشروت حتی افراط هم می کرد.میز را که خلوت می کرد یکی از انها که کمتر مست بود چسبید به بازویش و با لحن کشداری گفت:بیا اینجا ببینم..بلدی ناز کنی؟و به زور می خواست بهار را ببوسد که او مقاومت به خرج داد.یکی دیگر نوار شادی گذاشته بود و دستهای بهار را گرفته بود و با خودش می رقصاند.بهار در وضعیتی قرار گرفته بود که نمی دانست چه کاری از دستش ساخته است.بهار هر طور که بود خودش را خلاص کرد و پشت امید قایم می شد ارام صدایش زد امید با لحن کشداری گفت:چیه بهار؟برو بگذار به حال خودم باشم.

بهار اهسته گفت:بلند شو ببین خودت را به چه روزی انداختی بلند شو ببین دوستان بی شعورت چطوری تو را مست کرده اند و افتادند به جان من هی امید با توام نخواب..

همان موقع تلفن همراه امید زنگ زد ولی بهار جرات نکرد به ان جواب بدهد.صدای زنگ خانه هم زمان با صدای زنگ تلفن بلند شد.بهار بلند شد و رفت طرف در.صدای یکی از همسایه هارا شنید که تهدید می کرد.

-می دانید ساعت چند است و شما معرکه گرفته اید؟یالا سر و صدا را تمام کنید والا به پلیس خبر می دهم.


romangram.com | @romangram_com