#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_47

-بله قبول دارم.

-خیلی خوب حالا که قبول داری دو تا چای دیگه بریز و بیار مال تو هم سرد شده

-در ضمن دیگه توی چای من اشک نریزو خندید.

ان شب بهار برای شام نیمرو درست کرد امید بعد از شام شماره ای گرفت و رفت توی اتاق خواب.بهار تک و تنها پشت به پنجره رو به خیابان ایستاده بود و فکر می کرد.دلش برای خانواده اش تنگ شده بود هیچ به یاد نداشت شبی دور از انها سر کرده باشد.انگشتش را روی شیشه کشید و همراه اهی عمیق از کنار پنجره دور شد.

-وای پسر محشره.

-گفتی اسمش چیه؟

-بهار این قدر چهار چشمی زل نزنید بهش..حیوونی هول می کند.

-من تا به حال این همه زیبایی را یک جا ندیده بودم امید راستی بهت حسودی می کنم.

-به من حسودی نکن این دختر فقط بیش از حد زیباست هیچ جذابیت دیگری ندارد کمی هم خنگ و دستپاچلفتی است..تو را به خدا چای ریختنش را نگاه کنید سه ساعت طول می کشد تا برای ادم چای بیاورد.

بهار ارام و سر به زیر چای را گذاشت روی میز.زیر نگاه خیره و هرزه مهمانانش معذب و اشفته بود.یکی از مهمانها پرسید:بهار خانم چرا سرت را بالا نمی گیری؟

یک دیگر گفت:نترس ما بدون اجازه تعارف میزبانمان قورتت نمی دهیم.

بهار نگاهش به امید بود که بی هیچ واکنشی پشت کامپیوتر نشسته بود و از حرفهای دوستانش گاهی میخندید.بهار خواست برود به اشپزخانه که یکی از پسرها بازویش را گرفت.

-کجا؟حیف نیست ما را از دیدن خودت محروم کنی.بیا بنشین می خواهیم با هم حرف بزنیم.

romangram.com | @romangram_com