#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_46
-حالا می توانی چای تازه دم بریزی و بیاری.
بهار بغ کرده و غمگین به اشپزخانه برگشت چای که می ریخت اشک از گوشه چشمانش قل می خورد و توی فنجان می چکید.سینی چای را مقابل امید روی میز گذاشت و همان طور گرفته نشان می اد نشست.امید چای را نوشید در تمام مدت نگاهش به چهره زیبا و رویایی دختر مقابلش بود.
-چرا چایت را نمی نوشی.
-چای خوب بود نه؟چون اشک های من ریخته بودند توش.
امید تکیه زد به مبل و لبخند زد.
-شما چرا سر من داد کشیدید؟چرا اشکم را در اوردید؟چرا تحقیرم کردید...فکر کردید من دل ندارم؟فکر کردید احساس ندارم نه منم دل دارم..
امید با تمسخر گفت:پس شما هم دل دارید؟
-نه دیگر ندارم چون شما ان را شکستید.
-خوبه کسی دل شما را بشکند و بعد بخندد خوبه کسی سر شما داد بزند و بعد معذرت خواهی هم نکند.خوبه؟
-خیلی خوب ببخشید از اینکه دلت را شکستم و سرت داد کشیدم.ولی تو هم باید قبول کنی که اشتباه کردی و نباید بدون اجازه من به تلفن جواب می دادی.
-تو چیه؟جلدی پسرخاله شدی؟
امید که دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت:خیلی خوب شما ..قبول داری یا نه؟
romangram.com | @romangram_com