#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_45

امید همراه با لبخند تمسخر امیزی گفت:خیلی زود پسر خاله می شوی؟

-ببخشید...منظ.ری نداشتم.نمی خواستم پسرخاله یا دختر خاله یا..

-می خواهم فوتبال نگاه کنم اگر اشکالی ندارد حرف نزنید..

بهار در سکوت نگاهش کرد و چیزی نگفت.بعد رفت سراغ کتری که قل می خورد.خواست برگردد بپرسد چای کجاست که منصرف شد و تصمیم گرفت خودش چای را پیدا کند.قوطی چای در قفسه بالایی بود چای که دم کرد برگشت توی هال ودید امید هنوز مشتاقانه چشمش دنبال توپ است.بهار داشت کم کم حوصله اش سر می رفت.بی صدا رفت طرف اتاق خواب اهسته در را باز کرد و رفت تو یک تخته خواب دو نفره گوشه اتاق بود.بهار رفت مقابل میز توالت ایستاد انواع و اقسام اسپری روی میز چیده شده بود.تلفن همراه زنگ خورد بهار رفت طرف تخت .بهار دکمه ابی را فشرد.

-بله بفرمایید.

-الو با امید کار داشتم.

بهار با گوشی از اتاق پرید بیرون.امید دستهایش را بر هم کوبید

-گل نشد؟

گوشی را به طرف امید گرفت و گفت:با تو کار دارند.

امید با تعجبی امیخته به خشم گوشی را گرفت و در حالیکه به سوی اتاق خواب می رفت گفت:پرویز تویی نه خوب انتن نمی دهد اخه بابا دوست دخترم کجا بود ما که مثل شما با کلاس نیستیم.زن صیغه ای من است..چی اه صدا خراب است..خوب.حالا خوب شد..بفرمایید در خدمتتان هستیم اره..ما که با هم از این حرفها نداریم..مال من که باشد انگار مال شماست..اسمش بهار است قابل شما را ندارد.امشب...حوصله اش را ندارم بگذار برای فردا شب هر کی را دوست داری خبر کن نه مرسی خداحافظ.

از اتاق که امد بیرون رگبار ملامت و سرزنش را به روی بهار کشید و او را تا حد مرگ از کار خود پشیمان کرد.

-اخرین بارت باشد که تلفن را جواب می دهی.فهمیدی؟

بهار سر تکان داد که بله

romangram.com | @romangram_com