#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_42
-نه باید با اژانس برویم که علامت طرح داشته باشد و زودتر برسیم تو برو پیش بهار خانم.
امید نگاه نا موافقی به سمت بهار انداخت که نگاهش به اسمان بود.مادرش او را محکم در اغوش گرفت و از او قول گرفتکه اخر هر هفته به تبریز بیاید پدرش محکم سر پسرش را در اغوش کشید و ارام زیر گوشش گفت:جوانی کن و از جوانیت لذت ببر هر چه می توانی بیشتر نگاه کن چه دختر با طراوت و زیبایی است؟نگران فرانک هم نباش این طوری در اصل داری به عشقش خدمت می کنی و نمی گذاری هواهای نفسانی الوده شود و به بیراهه کشیده شوی..
پدر و مادر امید در انتظار رسیدن تاکسی بودند.امید هم چنان با چهره پکر و افسرده اش به صورت ارام و خشنود پدر و مادرش زل زده بود و سکوت کرده بود حتی وقتی تاکسی از راه رسید و پدر و مادرش برایش دست تکان دادند و سوار ماشین شدند.بهار که هنوز از رفتار قهر امیز مادرش ناراحت بود رو به کتی گفت:خودت پولها رو به حساب مادرم بریز شماره حسابش را که دادم.
کتی سر تکان داد
-اره ولی من که می گویم مادرت دست به این پولها نمی زند.
بهار با غیظ گفت:مجبور است بزند تو هم بهتر است بروی برای چی معطلی؟
کتی نگاه شیطنت انگیزی به سوی امید انداخت و سوتی زد و گفت:چه خوش قیافه است ولی انگار خوش اخلاق میست.
-با من کاری داشتی زنگ بزن به همراهم..مواظب اقاهه باش یه وقت قورتت ندهد جای ساندویچ.
بهار به خشم امد و با مشت کوبید به سقف ماشین.کتی خنده کنان پا روی گاز گذاشت و رفت.وقتی دید امید نگاهش می کند فهمید باید برود.کیفش را روی شانه هایش جا به جا کرد و در حالیکه به سوی بی.ام.و می رفت فکر کرد:اخرش مادر سر عقل می اید و می فهمد تمام این کارها به خاطر انها بوده.بهار خواست بنشیند صندلی جلو در را که باز کرد امید با تشر گفت:بنشین عقب.
-ولی جلو که خالیست.
-گفتم بنشین عقب.
لحنش به قدری محکم بود که بهار چاره ای جز نشستن روی صندلی عقب ندید.امید که استارت زد بهار گفت:چه بی.ام.و قشنگی است راست است که کادوی قبولیت است؟
romangram.com | @romangram_com