#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_41

-خوشش نمی اید؟

مادر سر تکان داد و اه کشید.

بهار خندید:خوشش می اید مطمئنم که..

و با دید نگاه غضبناک مادرش به حرفش ادامه نداد.

صیغه محرمیت که جاری شد.امید از خودش پرسید:چرا نگفتم از او خوشم نیامده؟چرا مثل ادم های کر و لال فقط نگاهش کردم و در دل زیبایی خیره کننده اش را ستودم؟نباید می گذاشتم صیغه محرمیت رو جاری کنند..نباید می گذاشتم همه چیز همان طور بشود که انها می خواهند.مادر بهار که با سماجت و التماس بهار به محضر امده بود بدون سلام امد و بدون خداحافظی رفت.بهار به دنبال مادرش از پله های طبقه سوم سرازیر شد در میانه راه با خانم و اقای سپهرنیا برخورد کرد و امید که پشت سرشان از پله ها می امد پایین.

اقای سپهرنیا گفت:از همین امروز کارت شروع شد

بهار در حالیکه نفس نفس می زد به امید چشم دوخت که به صورت مادرش زل زده بود همه با هم از پله ها امدند پایین.بهار رفت سراغ کتی که توی اتومبیلش به انتظار نشسته بود بهار را که دید شیشه را کشید پایین.

-تمام شد؟

بهار سر تکان داد کتی گفت:مادرت چش بود؟وقتی می رفت به من چشم غره ای رفت و با عجله از اینجا دور شد.

بهار نگاه غمگینش را به سوی اسمان دوخت و هیچ نگفت.کتی اشکهای درشت روی گونه های بهار را نادیده گرفت و دستهایش را زد به سینه و به اقا و خانم سپهرنیا خیره شد که پسر جوانشان را در میان گرفته بودند.

اقای سپهرنیا گفت:ما باید برویم که به پروازمان برسیم.

امید در بی.ام.و را باز کرد

-میرسانمتان.

romangram.com | @romangram_com