#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_40


بهزاد سر تکان داد که بله و از کنار سفره کمی انطرف تر خزید بنفشه لبهایش رابر پید و گفت:ولی من که سیر نشدم یعنی دلم صبحانه نمی خواست من دلم شام می خواهد.

بهار نگاهی تندی به رویش انداخت و با تشر گفت:به جای اینکه خدا را شکر کنی نشستی قر قر می کنی؟

-ببخشید

بهار به طرف مادرش رفت.

-حالت خوب است مادر؟

مادر به ارامی سر تکان داد.

-شام بیاورم؟تازه سفره را جمع کردم.

-نه عصرانه با بچه ها چای شیرین خوردم.ونشست لبه طاقچه و زل زد به باغچه

-مادر من رفتم پدر و مادرش را دیدم نمی دانی چه خانم و اقای با شخصیتی بودند کلی با هم حرف زدیم کلی از من خوششان امد من از شما هم برایشان گفتم گفتم که زن زحمتکش و با خدایی هستید گفتم که..

-بهار جان تنهایم بگذار.

-فردا قرار است از طریق کتی مرا با خبر کنند که برای دیدن پسرشان بروم مطمئنم که پسرشان هم از من خوشش می اید.

مادر سرد و بی روح نگاهش کرد


romangram.com | @romangram_com