#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_39

اقای سپهرنیا گفت:خیلی شاد و سر دماغ بود دیدی چه پر حرفی میکرد.

-گذشته از اینها چقدر زیبا بود.لحظه اول که دیدمش فکر کردم یک حوری را دارم از نزدیک می بینم.

اقای سپهرنیا متفکرانه گفت:راستی که زیبا بود اغراق نکرده باشم زیبا ترین دختری بود که توی عمرم دیده بودم ولی حیف.

-بله راستی که حیف ان همه زیبایی و شادابی احتیاج بد دردی است خدا را شکر که ما انقدر دارا هستیم که تنها پسرمان هیچ کمبودی نکند..این دختر عجیب مرا به فکر فرو برد..با وجود تمام شلوغی و طراوتش بی گناهی از نگاه زیبایش تراوش می کرد دیدی چقدر بی غل و غش و ساده بود اولش فکر کردم تظاهر می کند و خودش را به عمد پر حرف و کودن نشان میدهد ولب بعد فهمیدم طبیعتش اینگونه است.به ظاهر دختر بدی نبود.

-حالا باید دید نظر امید در مورد این دختر چیست.

امید که از ازاد راه زنجان را پشت سر گذاشته بود گوشی را برداشت.پس شنیدن صدای مادرش و مطلع شدن از لغو پرواز حدس زد پدر و مادرش از دختر مورد نظر خوششان امده است او امیدوار بود پدر و مادر مشکل پسندش یه این راحتی از انتخاب اول راضی نباشند و همان شب با پرواز به تبریز برگردند.عصبی و ناراحت مشتی بر فرمان کوبید و بر سرعت اتومبیلش افزود او که یک ساعت پیش با فرانک حرف زده بود و به گریه هایش گوش داده بود روحیه اش اشفته تر شده بود .ساعت ده شب که به تهران رسید مستقیم به هتل رفت تا با پدر و مادرش دیدار کند پیش خودش فکر کرد فردا که دختره را دیدم می گویم خوشم نیامده.تا پیدا شدن کس دیگری می توانم نففس راحتی بکشم.پدر و مادرش چنان از زیبایی دختری به نام بهار قدوسی برایش گفتند که او ناخواسته دلش تپید.

-هر چه قدر هم زیبا باشد به پای فرانک نمی رسد.

پدرش با لحن قاطعی گفت:فرانک حتی یک صدم از زیبایی او را ندارد.

امید با حرص لبهایش را بر هم فشرد.مادرش گفت:قرار نیست جای فرانک را بگیرد که تو حرص می خوری او فقط دربست در خدمت احتیاجات توست فکرش را بکن با ان همه شیرینی و زیبایی حاضر است به خاطر پول از جسمش مایه بگذارد زیبایی اش از این حیث حائز اهمیت است که زیبایی هیچ دختر دیگری اینجا به چشمت نمی اید و این همان چیزی است که ما می خواهیم والا هیچ ارزش دیگری ندارد.تو باید دو برابر پولی که از ما درخواست کرده از وجودش بهره ببری نه دل به حالش بسوزان و نه ذره ای به حالش رحم کن باید فقط به فکر خودت باشی به ما چه که از سر نیاز مجبور شده تن به این کار دهد تلفن همراه کدامتان است که گر و گر زنگ می خورد؟

-همراه من است فرانک است.

بهار سفره را جمع کرد.بنفشه گفت:الان که صبحانه خوردیم پس کی شام می خوریم؟

-اوه عزیزم فقط صبح ها که نان و پنیر نمی خورند بعضی وقتها شام هم نان و پنیر می خورند حتی گاهی ناهار.

بنفشه به بهزاد گفت:تو سیر شدی؟

romangram.com | @romangram_com