#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_38


-نه خانم دنبال این جور برنامه ها نبودم غیر از کتی که شما می شناسید دوست دختر دیگری هم ندارم من و کتی خیلی با هم دوست هستیم.این طوری.بعد انگشت سبابه راستش را در انگشت سبابه دست چپ انداخت و لبخند زد.

خانم و اقای سپهرنیا نگاهی به هم انداختند و ناخواسته به خنده افتادند.بهار از اینکه دید میزبان محترمش عاقبت از حالت خشکی و سردی در امدند خوشحال شد و گفت:شما چه زن و شوهر بامزه ای هستید.حالت مهربان نگاه خانم سپهر نیا برگشت.بهار سرش را فرو برد میانه شانه هایش و اهسته گفت:حرف بدی زدم؟

کسی پاسخش را نداد.دوباره پرسید:نزدم؟

خانم سپهرنیا داشت کم کم حوصله اش از دست وراج های دختر زیبا سر می رفت با لحن تندی گفت:شما فقط جوابی بدهید که مربوط به سوال ما است از دادن جواب های زیادی پرهیز کنید.

بهار دوباره خندید.

-با این حالت درست شبیه معلم فیزیکمان شده اید..راستش ما یک دبیر فیزیک داشتیم که..

-با دیدن نگاه غضبناک خانم سپهرنیا و چهره برافروخته شوهرش لبش را به دندان گزید و ارام و موقر گفت:ببخشید گوشم با شماست.و بعد به تک تک سوال های خانم سپهرنیا تا انجا که می توانست کوتاه پاسخ داد و تا انجا که فهمید که از او خوششان امده است.نفس راحتی کشید و در پایان گفت:ببخشید که فضولی میکنم من از کجا باید کارم را شروع کنم.

اقای سپهرنیا گفت:پسرم امشب از راه می رسد ترتیبی می دهم که فردا شما را ببیند اگر مرد پسند پسرم واقع شدید خیلی زود.

بهار لبخند شیرینی زد و گفت:خوش به حال پسرتان که به خاطرش حاضرید هفت میلیون الکی خرج کنید..البته هفت میلیون پول زیادی نیست ها..می دانید که خرج زندگی چقدر بالا رفته؟اگر مجبور نبودم..

-ما با خانم کتی هماهنگ می کنیم و شما را در جریان کار قرار می دهیم.

بهار سر تکان داد و گفت:هر طور که خودتان صلاح می دانید البته فکر نکم کتی را بشود فردا پیدا کرد چون جمعه است و کتی روزهای جمعه تهران نیست.بعد که نگاه سنگین خانم و اقا را متوجه خودش دید خنده ای کرد و گفت:اهان متوجه شدم یعنی اینکه باید تشریف ببرم چیز یعنی باید بروم اه نمی دانم چرا اینقدر خنگ شدم تازگی اینطوری شده ام شما ببخشید.سپس سیبی از میوه روی میز برداشت و ضمن اینکه گاز بزرگی به ان می زد با دهان پر گفت:از اشنایی با شما خوشبختم.و به سوی در رفت.دوباره گفت:سلام به اقا زاده برسانید .خداحافظی کرد و در پشت سرش بسته شد.

خانم و اقای سپهرنیا در سکوت نگاهی به هم انداختند و هم زمان با هم به خنده افتادند.خانم سپهرنیا گفت:چه دختر با نمکی بود.


romangram.com | @romangram_com