#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_37
بغضش ترکید و میان هق هق گفت:کاش پدر زنده بود کاش...کاش.
بنفشه انگشت شستش را می جوید کاش برادرش بهزاد کنارش بود و او از برادرش می پرسید چرا اینها این گونه همدیگر را در اغوش کشیده اند و گریه می کنند صدای گل از توی گوچه امد یک عده هورا کشیدند و عده ای گفتند قبول نیست.بنفشه فکر کرد:بهزاد جزو کدام گروه است؟گل زده ها یا..
بهار می رفت و اشک های مادرش را که روی مانتو سپیدش می خشکید با خودش می برد انقدر در خودش غرق بود که نفهمید بهزاد به سمتش امد و پرسید:کجا ابجی؟و متوجه نشد بهزاد ایستاده و هاج و واج نگاهش می کند.بهار می رفت و گریه مبکرد و به بخت بد خویش بد و بیراه می گفت.ندامت و عذاب وجدان همان روز به یک باره به او هجوم اورده بود و انقدر نفسش را تنگ کرده بود که چند بار نزدیک بود برگردد و به مادرش بگوید به کلی از این تصمیم منصرف شده است اما وقتی خودش را در برابر هتل بین المللی بالای شهر دید فهمید که همه چیز در حال تمام شدن است.
ساعت 7 شب بود و هوا به یرعت رو به تاریکی می رفت کتی به او گفته بود که خانم و اقای سپهرنیا در هتل منتظرش هستند و فقط کافی است بهار نام انها را به متصدی پذیرش بگوید تا خودشان راهنماییش کنند.بهار جلو رفت و ضمن معرفی خودش ساعت قرارش با اقا و خانم سپهرنیا را متذکر شد.اقایی که پشت میز نشسته بود و کت شلوار شکلاتی پوشیده بود لبخند زنان گفت:بله ایشان توی اتاق خودشان منتظرتان هستند..وتا بهار خواست بپرسد کدام اتاق گفت:طبقه سوم اتق شماره سیصد و بیست.
بهار تشکر کرد و به طرف اسانسور رفت روسری اش را مرتب کرد و پیش خودش گفت:همه چیز تمام شد باید به پولی که دستم را می گیرد فکر کنم در اسانسور باز شد مادر ها عادتشان است زیادی غصه بخورند از اسانسور امد بیرون خدا کند از من خوششان بیاید.اتاق سیصد و نوزده..چرا اینقدر دستپاچه و هل شده ام؟اتاق سیصد و بیست.پرا در نمی زنم؟چرا؟دستش را به سرعت روی در سراند پیش از اینکخه دوباره دچار پشیمانی و ندامت شود.در با تاخیر باز شد.بهار با کسب اجازه پا درون اتاق گذاشت و از مقابل دیده پر حیرت مرد میان سالی گذشت که ربدوشامبر جگری رنگی بر تن داشت فکر کرد:انگار تا به حال ادم ندیده.
بهار خانم میانسالی را در مقابل خودش دید که بسیار متشخص و زیبا بود.سلام که کرد سرش را پایین انداخت.دهان زن از فرط شگفتی و حیرت باز مانده بود.همان لحظه همسرش نیز با حالت شگفت زده در کنارش قرار گرفت.زن نگاهی به مرد انداخت و در دل گفت:چه زیبا و خواستنی.به زبان نیاورد ولی مرد شنید.بهار هم چنان معذب و خجل نگاهش را از نوک کفش های راحتی خانم و اقای حیرتزده مقابلش بر نمی گرفت.پیش خودش گفت باید با کتی می امدم چه خوب می شد اگر با کتی امده بودم.
زن به حرف امد:بنشینید.
بهار عقب عقب رفت که بنشیند روی مبل زن با صدای بلندی گفت:انجا نه این طرف خواهش می کنم.و رفت که جواهراتش را از روی مبل وردارد.بهار نگاهی به جواهرات انداخت و خندید و مرد نگاهی پر ابهام به زنش انداخت.بهار گفت:خانم سپهرنیا شما چقدر زیبا هستید.و نشست روی مبلی که تعارفش کرده بودند.خانم سپهرنیا این تعریف نابه جای بهار را به حساب تملقش انداخت و ضمن نشنیده گرفتن ان رو به همسرش گفت:بفرمایید بنشینید و او را متوجه حالت غیر عادیش کرد.اقای سپهر نیا یکدفعه از حالت شگفت زدگی خارج شد و کنار همسرش روی مبل دو نفره نشست بهار با کنجکاوی مبلمان زیبای اتاق را از نظر گذراند و برای اینکه حرفی زده باشد گفت:چقدر رنگ پرده ها به رنگ مبلها می اید.
خانم سپهرنیا به سرفه افتاد.بهار شتابزده گفت:برایتان اب بیاورم؟
اقای سپهرنیا دستش را بالا اورد و گفت:لازم نیست.و از روی میز پارچ اب را بررداشت و لیوان را پر کرد.بهار نشست.فکر کرد:چقدر خنگم چطور پارچ به این بزرگی را ندیده بودم.
خانم سپهر نیا گفت:اسمت چیست دختر جان.
-بهار خانم.بهار قدوسی تازه هفده سالم شده اگر به درسم ادامه داده بودم امسال دیپلمم را گرفته بودم و می رفتم پیش دانشگاهی اخر می دانید که نظام جدیدها...
تا به حال دوست پسر داشتی؟
romangram.com | @romangram_com