#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_36


بهار خندید.

-زننده است بنفشه جان؟

بنفشه یکی از شانه هایش را انداخت بالا بهار نمی دانست چرا با دستمال ماتیکش را پاک می کند شاید یه خاطر اینکه بنفشه گفت زننده است.صدای چرخ خیاطی مادرش نمی امد بهار فکر کرد:لابد سرش را چسبانده به دیوار و از دست من حرص می خورد و لبهایش را می جود.تصمیم گرفت ماتیک ملایمتری بزند و هیچ ارایش دیگری نکند.بعد سراغ مادرش رفت و او را در همان حال که تجسم کرد یافت.همراه با لبخندی مصنوعی گفت:مادر چیزی از بیرون نمی خواهی؟

مادر پلک های خسته اش را از هم گشود.دلش می خواست حرفی بزند ولی نمی توانست.پنجه های بی رحم بغض روی گلویش چنگ انداخته بود.

-مادر تو را به خدا با من لج نکنید..من که کار بدی نمی خواهم بکنم..دیدی که صبح صاحبخانه چه قشقرقی به پا کرد.پول را که گرفتم می دهیم یک جای بهتر رهن می کنیم تا مجبور نباشیم کرایه بدهیم..هفت میلیون پول کمی نیست.تازه یم مقداری را می گذاریم بانک هر ماه سودش را می خوریم لابد می دانید امروز کتی برای چه امده بود دنبال من؟

مادر هم چنان در سکوت نگاهش می کرد.بهار مکثی کرد و ادامه داد:امروز قرار است با پدر و مادر طرف از نزدیک اشنا شوم توی یکی از هتل های بین المللی.صوتی زد و گفت:چند کورس باید بروم؟اگر ماشین کتی خراب نمی شد

مادر همانطور که سرد و بی روح نگاهش می کرد حرفش را قطع کرد

-هموز نفهمیدی این اخرین راه حل نیست؟

بهار پوزخند زد.

-راه حل بهتری سراغ داری؟اخرین راه حل هست یا نیست من تصمیمم را گرفتم.مدتی از جوانی و زیبایی خود مایه می گذارم و بعدش با خیال راحت زندگیمان را می کنیم.همه در کنار هم شما هر جور دلتان خواست فکر کنید برای من مهم نیست وقتی حاضرند هفت میلیون بابت عیاشی و خوشگذرانی پسرشان بپردازند چرا قبول نکنیم.مادر یک عده انقدر دارند که این پولها برایشان پول خرد است نگاه به ما نکن که فقیر و بی چیزیم.اگر داشتیم هزار سال حاضر نمی شدم این کار را بکنم ولی خوب خودت هم می دانی که مجبوریم..شما را به امام رضا دلم را خورد نکن مادر به خاطر خودم که نیست.

مادر به گریه افتاد.بهار نشست و سر مادرش را روی سینه اش گذاشت.او میان گریه گفت:عزیز دل مادر تو با این کارت مرا برای همیشه پیش خودت شرمنده می کنی همین لحظه مرا بکشی بهتر از این است که زجر کشم کنی..تا اخرین لحظه عمرم..بهار ..بهار خودت بهتر می دانی که چقدر دوستت دارم خودت که می دانی شیشه عمر مادرت هستی تو ترک برداری من مردم.عزیزکم کاش به جای این همه زیبایی قدری اقبالت بلند بود کاش کاش خدا دلش به حالتان می سوخت و پدرتان را از شما نمی گرفت.

بهار لبهایش را فشرد که مبادا بغضش بترکد که مبادا مادرش بفهمد که ته دلش از این کار متنفر است.سر مادرش را محکم در اغوش کشید و با صدایی مرتعش که بوی گریه و غم و اندوه می داد گفت:مادروالهی من فدایت بشوم این قدر خودت را زجر نده من ترک بر نمی دارم فرض کن من ازدواج می کنم و بعد از یک سال طلاق می گیرم.فرض کن..


romangram.com | @romangram_com