#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_35
امید با لحن متاثری گفت:ولی مادر فرانک اگر بفهمد..
-لازم نیست او همه چیز را بداند در ضمن تو که کار غیر شرعی و غیر قانونی انجام نمی دهی فرانک هم اگر بفهمد می داند همه این کارها برای سلامتی فکری و جسمی خودتان است و تو با این کارها به فساد کشیده نمی شوی و به عشقش وفادار می مانی شاید هم خوشحال بشود..ولی ما همه سعیمان را می کنیم که فرانک و خانواده اش از قضیه بویی نبرند..خوب چه می گویی؟
اقای سپهرنیا خنده کنان گفت:به ضاهر موافقی افرین بر تو.همیشه به من و مادرت اعتماد کن ما به تک تک نیازهای تو فکر می کنیم و منطقی ترین راه را برای برطرف کردنشان پیدا می کنیم حالا برای اینکه به پروازمون برسیم بیا صورت پدر و مادرت رت ببوس و به ما نیروی تازه تزریق کن.
امید به ناچار از روی صندلی برخاست و در حالیکه به سوی او میرفت فکر میکرد:این چندمین بار است که دلم نمی اید روی حرفشان حرف بزنمخدای نکرده دلشان نشکند؟صورت پدرش را بوسید.هزار بار بیشتر؟صورت مادرش را هم بوسید و در دل گفت:هیچ وقت دلم نمی اید قلب مهربانشان را بشکنم تازه چرا ناراحت باشم این دو به خاطر راحتی من حاضر شدند چنین تصمیمی بگیرند چرا فکر می کنم فقط به فکر خودشان هستند نه این احمقانه است.اگر به فکر خودشان بودند راضی نمی شدند مرا به دانشگاه بفرستند.این من هستم که هیچ وقت قدر دان محبت و مهربانیشان نیستم.
پدر دست گذاشت روی شانه پسرش.پدر گفت:خوب تو کی انشاالله حرکت می کنی؟
امید برخلافچند لحظه پیش لبخند زد
-فکر می کنم به محض اینکه شما را به فرودگاه رساندم خودم هم حرکت کنم و پیش از پرواز برگشتتان تهران باشم.
مادرش با نگرانی گفت:خیلی مواظب باش بیش از سرعت مجاز هم نران ما توی فرودگاه منتظرت هستیم اگر دختر مورد نظر مورد قبول همه ما واقع شد که پرواز را عقب می اندازیم و بعد از جاری شدن صیغه محرمیت و گرفتن تعهدات بر میگردیم.والا با همان پرواز شب برمی گردیم.
پدر و مادرش را که به فرودگاه رساند.پیش خودش فکر کرد:اگر فرانک بفهمد غصه می خورد و شاید از من متنفر شود.خوب حق هم دارد من هم قول دادم که هیچ کی را حتی برای یک لحظه جایگزینش نکنم اه چه دارم می گویم هیچ کس نمی تواند جایگزین فرانک شود چرا دارم فرانک را با این جور زنها مقایسه می کنم.این که پدر و مادرم برایم زن صیغه ای میگیرن فقط می اید تا در قبال گرفتن پول احتیاجات مرا براورده کند.وظیفه ای بیش از این ندارد.خدایا مرا ببخش نباید این دختر معصوم را با زنهای هرزه و بی شخصیت مقایسه می کردم.و در دلش هنوز از این مقایسه احساس گناه می کرد.
-کجا میری ابجی بهار؟
-جای دوری نمی روم قول می دهم زود برگردم.
-ابجی بهار این رنگ ماتیک بهت نمی یاد.
بهار زل زد به عکس خودش توی اینه.بنفشه امد و مقابلش ایستاد.سر تکان داد و گفت:نه بهت نمی اید زننده است.
romangram.com | @romangram_com