#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_4
بهار نگاه پرتأثرش را به او دوخت وفکر کرد همسن برادرش بهزاداست.دستش را جلوی دهانش گرفت و پا به فرار گذاشت.
-کتی کدام گوری رفته بودی کهپیدایت نبود
-هیچ بابا، رفتیم شمال و برگشتیم.حالا چکار داشتی؟
بهارچسبید به مانتوی تنگ و سپید کتی و اورا به گوشه ای کشید .گفت: پیشنهادی رو که بمندادی...امتحانش کردم ،ولی..."
کتی روسری کوتاهش را کمی عقب کشید و طره ای ازموهای رنگ کرده اش را کشید بیرون .
- ولی چی؟ عذاب وجدان گرفتی پشیمان شدیبرگشتی؟
بهار سرش را به تأیید تکان داد و دستهایش را روی سینه قفل کرد.موتوریاز کنارشان رد شد و متلکی گفت.کتی غش غش خندید . بهار حرص خورد و دندانهایش را رویهم فشار داد.با قرولند گفت:ببند نیشت را خجالت بکش
تلفن کتی زنگ زد،هومن، دوستپسرش بود بهار تحمل کرد تا او صحبت کرد بعد با عصبانیت گفت:بابا جان یه فکری به حالمن بکن. کتی با چهره ای درهم کشیده گفت: چه فکری؟ من اگر یک ذره از خوشگلی تو راداشتم نمی آمدم مجیز آشغالی مثل هومن را بکشم و کلی باج دهم تا چند صباحی با منبپرد... تو هم که نمی دانم به کی تعهد اخلاقی دادی و می گویی نمی توانم این کار رابکنم و آن کار را بکنم.من عقلم به جایی قد نمیدهد.بهتر است بتمرگی توی خانه و دورخودت حصار بکشی.
بهار نگاه دلخوری به سمت کتی روانه کرد و در حالیکه روی نیمکت زیر درخت چناری می نشست گفت:کاش خوشگل نبودم و فقط کمی اقبال داشتم...دست کم پدرم را از دست نمی دادم...تو چه میدانی من و خانواده ام چه می کشیم؟اگر جای تو بودم و پدر پولداری داشتم لازم نبود خودم را جلوی پسرهای مردم کوچک و تحقیر کنم...راحت مینشستم و زندگیم را میکردم.کتی نشست کنار بهار و دستهایش را از پشت روی نیمکت گذاشت و سرش را رو به اسمان گرفت و نفس عمیقی کشید.بهار گوشه ی لبش را می جوید و مورچه های زیر پایش را می شمرد.
-ببین بهار تو انقدر خوشگلی که اگر من پسر بودم عاشقت می شدم که هیچ ده بار باهات ازدواج میکردم..ولی تو عقل و شعورش را نداری نمیدانی چطور باید از این موهبت خدادادی استفاده کنی..فردا پس فردا هم که شوهر کردی باید رو بگیری و خوشگلیت رو زیر چادر و روسری قایم کنی که یه وقت شوهرت از روی حسادت بهت سوء ظن پیدا نکند..بابا جان تنها راه حل تو برای فرار از سد فقر و بدبختی همین است که گفتم باید تا جایی که می توانی از زیبائیت استفاده کنی حالا می گوئی نه خودت بشین فکر کن و راه حل دیگری پیدا کن.
سپس پا روی پا انداخت زل زد به نیمرخ بهار.بهار هنوز نگاهش به مورچه ها بود.نفسش را فوت کرد بیرون و نگاه عاقل اندر سفیهی به کتی انداخت و گفت:کاش می توانستم مثل تو فکر کنم ولی نمیتوانم کتی...به این راحتی ها هم که گفتی نیست.من با تربیت مادرم شاید دختر متدین و با ایمان بار نیامده باشم و نماز نخوانم ولی به یک چیزهایی پایبندم به خیلی از مقدسات و اصول معتقدم و به اسانی نمی توانم خودم را از بند اعتقاداتم برهانم مثل اینکه بخواهم خودم را غرق کنم اما چون شنا بلد هستم به راحتی نمی توانم از تعلقات خود دست بکشم و خودم را نجات ندهم کتی سعی کن مرا بفهمی.
کتی ادامسی از توی کیفش در اورد در حالیکه به بهار تعارف میکرد گفت:تو یا باید به همه این چیزها که گفتی پشت پا بزنی و یکهو سرت رو بکنی زیر اب و یا اینکه دست روی دست بگذاری منتظر بشینی تا شاهزاده ای سوار بر اسب سفید خوشبختی از راه برسد و حاضر باشد تو را با تمام فقر و بی چیزی به همسری خودش در بیاوردو..بابا جان چرا نمی خواهی بفهمی دوره این قصه سراییها خیلی وقت است به سر رسیده.چنین عاشقی پیدا نمی شود.امروز هر که را می بینی یا عاشق پول است یا ماشین یا چه میدانم هزار کوفت و زهر مار غیر از ادم میدانی چرا؟چون همه مثل هم شده اند همه عاشق مادیاتند.چرا بی خود شعار بدهیم ببین خود تو حاضر شدی به خاطر پول سر چهارراه خیلی ببخشیدها ناز و کرشمه بفروشی خودت رو ببین و در مورد مردم قضاوت کن باور نداری همین امشب بلند شو با من بیا و توی پارتی شرکت کن ببین چند تا عاشق و کشته مرده پیدا میکنی ولی سر قول و قرار ازدواج که برسی کسی زیر بار نمیرود.
romangram.com | @romangram_com