#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_32
تمام وجود دختر جوان داغ شد لپهای گندمگونش به سرخی زد و خندید.بی.ام.و در حاشیه خیابانی پهن و عریض توقف کرد که دو طرفش خانه های ویلایی بسیار بزرگ به چشم می خورد زیر پلاک بیست و یک شهرداری تبریز تابلویی بود که رویش حک شده بود عمارت سپهرنیا.
فرانک که دستهایش هم چنان میان دستهای داغ پسر جوان بود با لحن غمگینی گفت:باید به من قول بدهی امید.
امید همان طور که دست فرانک را میان دستهایش می فشرد پرسید:چه قولی؟
فرانک ملتهب و نگران نگاهش کرد و گفت:قول بده فراموشم نکنی...
امید همان طور که التهاب و اندوه نگاه عاشق فرانک را میدید به رویش لبخند زد و گفت:مگه می شود فراموشت کنم تو همه چیز منی.یعنی هنوز بعد از این همه سال نفهمیدی؟
فرانک این را می دانست اما هنوز ته دلش نگران بود
-چرا...ولی...ولی خوب حق دارم نگران باشم تهران شهر شلوغ و بزرگی است همه جور ادمی انجا پیدا می شود می ترسم..دخترهای انجا را که دیدی..
امید نگذاشت فرانک حرفش را تمام کند.لبخند زنان گفت:عزیز دلم در این مورد هیچ نگرانی به خودت راه نده خودت که بهتر میدانی من یک تار موی تو را با تمام دخترهای عالم عوض نمی کنم خودت که میدانی چقدر عاشقتم.
فرانک با چشمهایی خیس از اشک خندید.امید سر فرانک را در اغوش کشید و ادامه داد:من حتی حاضرم به خاطر اینکه از تو دور نشوم قید دانشگاه را بزنم ولی..خودت که پدر و مادرم را می شناسی انگار که دانشگاه هاروارد قبول شده ام...دیدی که چه جشنی گرفته اند و چه مهمانی ترتیب دادند...ما باید تحمل کنیم فرانک به خاطر عشقی که به هم داریم من همین حالا هم حاضرم به خاطر تو از رفتن به دانشگاه صرف نظر کنم فقط اگر بدانم تو راضی نیستی..
فرانک سر از اغوش امید جدا کرد و زل زد به چشمان درشت و ابی اش.
-نه من ادم خودخواهی نیستم حاضرم همه چیز را تحمل کنم فقط باید قول بدهی تحت هیچ شرایطی هیچ دختری را حتی برای یک لحظه جایگزین من نکنی.
امید عاشقانه نگاهش کرد و طره ای از موهای رنگ شده اش را از زیر شال صورتی اش بیرون کشید.
romangram.com | @romangram_com