#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_31

در یکی از خیابانهای شلوغ شهر بی.ام.و مشکی از چراغ قرمز گذشت.صدای نازک و تناز دختر جوانی از میان موسیقی تند غربی شنیده شد

-وای ندیدی چراغ قرمز بود.

صدای جذاب پسر جوانی هم لا به لای صدای ترمز شدید اتومبیلش به زحمت به گوش رسید.

-بی خیال چراغها

سپس رو به پیرمرد زوار در کرده ای کرد که وسط خط عابر پیاده رو به جوان غرولند می کرد.گفت:حق با شماست پدر جان.معذرت می خوام که نزدیک بود شما را بفرستم اون دنیا.وبوق شادمانه ای زد و میان خنده های پر شور دختر جوان گفت:حیف این ماشین که باید میان این همه شلوغی و این خیابانهای پر دست انداز دم به دقیقه بکوبی روی ترمزش.

دختر جوان نگاهی به گوشه کنار اتومبیل انداخت و به نیمرخ جوان زل زد و گفت:خیلی خوشحالی نه؟

-از چه بابت؟

-از اینکه بابت قبولی در دانشگاه پدر و مادرت چنین اتومبیل خوشگلی را بهت تقدیم کردند؟.بی.ام.و پیچید توی یکی از خیابانهای بالای شهر

-ای...تا حدودی.البته وظیفه اشان بود.

دختر گفت:فکر نکن قبولی دانشگاه ازاد ان هم بعد از سه سال کار شق القمری بوده اگر مثل من دانشگاه دولتی قبول میشدی چی؟

پسر لبخند زد در حالیکه به چهره طناز دخترک نیم نگاهی می انداخت گفت:تو طرف منی یا طرف انها.

دختر جوان با حالت شیرینی نگاهش کرد و با ملا حت گفت:هر چی عشقم بگوید...فقط خواستم کمی خودم را به رخت بکشم.و بعد غش غش خندید.

پسر جوان دستش را در دست گرفت و در همان حال که خیابان را طی می کرد بر ان بوسه ای زد و اهسته و عاشقانه گفت:دوستت دارم فرانک.

romangram.com | @romangram_com