#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_30


بهار از لحن صریح مادرش دلگیر شد و به حالت قهر بلند شد و رفت توی اتاق.بهزاد نگاهی به بنفشه انداخت و اهسته پرسید:بنفشه تو همه چیز را شنیدی؟

بنفشه هم به تقلید از برادرش صدایش را پایین اورد و گفت:اره ابجی بهار می خواهد خودش را بفروشد

بهزاد حالت متغکری به خودش گرفت و گفت:من هم همین را شنیدم.

-داداش تو فکر میکنی ابجی بهار چقدر می خرند؟

-خیلی ولی ابجی بهار فروشی نیست.

-وقتی ابجی بهار رو بخرند باهاش چی کار میکنند؟

بهزاد با لحن پر غیظی گفت:من نمیگذارم ابجی بهار را بخرند.

بنفشه خواست دوباره چیزی بگوید که بهزاد با گفتن هیس او را وادار به سکوت کرد.همان لحظه بهار از کنارشان گذشت و به حیاط رفت.بنفشه و بهزاد همان طور که با نگاهشان بهار را تا دم در دستشویی تعقیب می کردند اهی کشیدند و خودشان را به خواب زدن.

تبریز.ساعت ده و نیم صبح روز پنجشنبه.عمارت مجلل سپهرنیا.

خانم سپهرنیا گوشه شالش را توی دستش گرفته بود وچشمان ابی و ارایش کرده اش را به دهان شوهرش دوخته بود.چهره سپید و شفافش گاهی به خنده از هم باز می شد و گاهی در هم کشیده می شد و این در صورتی بود که با حرف های شوهرش موافق نبود اقای سپهرنیا بسیار بلند قامت و خوش پوش بود.هر از گاهی ساعت طلایش را از جیب کتش بیرون میکشید و با نگاهی به عقربه های کوچک و بزرگ چشمان سیاهش را به دیده زیبای زنش می دوخت و می گفت:خانم دیر نکردند؟

خانم سپهرنیا با ملاحت نگاهش می کرد و رو به دو مهمان عزیزش با لبخند می گفت:توی شلوغی گیر کردند.

دو مهمان سرشان را به نشان تایید تکان می دادند و دوباره همه به طرف اقای سپهرنیا رو بر می گرداندند.


romangram.com | @romangram_com